Sciophobia | |
|
ساعت را تنظیم میکنم سر چهار و ربع زنگ بزند. چهار و سیزده دقیقه بیدار میشم و زنگ را قطع میکنم...
هفت صبح بیدار میشم. سرما خوردهام. باز هم خواب دیدهام. باز هم رؤیاهای اجباری که من تویشان نقش منتقد فلسفی را دارم. میترسم. میترسم باز هم بترسم. اما همهاش یک غم عظیم است. مثل ابرهای خاکستری بالای هایلایت نارنجی ته غروب... همه میدانند من اسباب بازیهایم را به کسی قرض نمیدهم. همه میدانند من خستهام و از سایهی دیزیبل شدهی خودم هم در تاریکی میترسم. همه میدانند بندرخت شدن یک افتخار محض است. آن هم برای کسی که رویش نمیشود به روی خودش بیاورد که نمیتواند رؤیاهاش را تعبیر کند. برای کسی که همیشه آرزو میکند، ای کاش بیشتر خوابیده بود. برای کسی که از ترس، موقع خواب هم تخمه میخورد... اما قسمت بود عید بشود. بوی عیدی، بوی عود، بوی ...، عطر ...، طعم ...؛ اما من سرما خورده بودم. ماهیهای خنگ و قرمز و خنگ هم سرما خورده بودند. باد هم سرما خورده بود. همهی دخترهای شهر همزمان سرما خورده بودند. سایهها هم عطسه میکردند و چشمان خمارشان را پشت غروب، پنهان میکردند. اما عید شده بود. آدمهایی که سرما نخورده بودند اما، انگار نمیفهمیدند عید شده بود. شاید میترسیدند به روی خودشان بیاورند. شاید ادعا میکردند عید، ارزش به رو آوردن را ندارد. عید اما، خودش هم داون بود. سایهی ماهیهای خمار خنگ قرمز توی آینه. توی آب. توی رؤیاهای من. توی رؤیاهای خودشان. توی رؤیاهای گربهی همسایه. توی رؤیاهای شخصیت گربهای من. توی تمام رؤیای آدمهای سرماخوردهای که گربهها را دوست دارند. توی آینه. توی خواب... ساعت چهار و چهارده دقیقه است. میدانم خسته که بشود، خودش ساکت میشود... |
1:37 AM |