unsigned, long, long | |
|
به علفهای هرز مزرعهی سوخته[مان]
- که دارند کمکم چهرهی مترسک را میپوشانند - عادت میکنم. برای لبخند دوبارهی مترسک، معجزهای باید. |
8:56 PM |
But... I say... But whose task would be writing bibliography? | |
|
قصهی ما تموم شده،
با یه علامت سؤال... یا «...»؟ یا یه چیزی گمراهکنندهتر از همهشون... |
9:00 AM |
Orange Juice and Story of forsaken rich Beach | |
|
بیدارم کردهای و میگویی تاس بیاندازم؟!
من حریف فرضی خوبی نیستم عزیزم. همیشه حداقل یکی دو تِرن عقبتر از آنچه باید، هستم. تو بهجای من هم تاس بیانداز لطفاً؛ من هم پوستِ کلفتم را به باختهای تو قرض میدهم. □ □ زنهای احساساتی وقتی پول/دوست هاشون کم میشه فاسد میشن؛ مردهای احساساتی وقتی پول/دوست هاشون زیاد میشه . □ □ دخترک، ترازویت را زمین بگذار؛ - فوقش دروغکی، بهمان نیم کیلو کمتر قالب میکنند - بیا بدویم تا لب دریا! |
7:46 AM |
User defined camera on an abortion scene | |
|
کودکِ داخلِ دوشیزه
وقتی فهمید قرارست تکّهتکّه شود، گریهاش گرفت و خون بالا آورد. بعد برای آخرین بار به کودکِ درونِ دوشیزه حسودیاش شد. بیچاره نمیدانست که کودک درون دوشیزه زودتر خواهد مُرد. |
1:43 PM |
Pillow Fight or the mental stomachache | |
|
کودکِ درونِ زن
به کودکِ داخلِ زن حسودیاش میشد که میتواند فرار کند و بزرگ شود. کودکِ داخلِ زن به کودکِ درونِ زن حسودیاش میشد که میتواند برای همیشه بچهگی کند. |
12:40 AM |
The gray smokes of a DoA scaffolder | |
|
قوانین مورفی اصلاً خندهدار نیست؛
مخصوصاً برای مهندسین نرمافزار. † چهقدر دلم میخواست وقتی فهمیدم نمیتوانم در سه سال ریسک منیجمنت یاد بگیرم، جرأتش را داشتم تا ازت خواهش کنم ریسک نباشی. چه قدر دلم میخواست وقتی بعد از سه سال فهمیدم ریسک توئی و بقیه بهانهست، به سناریوی دِد آن ارایول پدرژپتو فکر نمیکردم و اقرار میکردم: پینوکیو مرده بهدنیا میآید، لطفاً مجدداً فلان نکنید. چهقدر دلم میخواست از فرشتهی مهربان عاجزانه تقاضا میکردم اوّلین پروتوتایپ را (به نیّت ثرو-اِوِی)، «از ایز» بپذیرد؛ وقتی بعد از یک سال بعد از سه سال میفهمم نوزادان زنده تا قبل از در آوردن دندان، شبها تا صبح گریه میکنند و نوزادان مرده، هرگز دندان در نمیآورند. |
6:05 PM |
The god damned shiner behind the veil and our fly-to approach | |
|
تمام روز را
- اِبآو یو - پرواز کردم و به مادر و جانی گفتم میروم قدم بزنم. به اندازهی تمام روز برای کودکِ درون، پفک و شکلات خریدم تا پشت چشمهایم جیش نکند، آن هم آن بالا. عصری که با جانی حرف میزدم گفتم بالهایم هنوز سالماند؛ فقط خستهام. گفتم تاریک است. گفتم اما فردا صبح هم میپرم ..) ؛ پوکهی خالی فشنگ را که به گردنش آویزان بود نشانم داد و گفت از پرندهها متنفر است. گفت شکار میشوند. گفت بالهایشان را میدهند سگ بخورد، بقیه را هم کباب میکنند. □ فردایش، تمام روز را - اِباو یو و سگه - پرواز کردم و به کسی نگفتم که فقط از سگه میترسم؛ حتی به خودم. جانی بیچاره هم هیچ فکری نکرد، آخر سگ را هیچوقت [آنطور که باید (بترسد)] ندیده بود؛ آخر (بهقول خودش) سالها بود باد زیر بالهایش نوزیده بود. آخر نشسته بود. آخر به نوازش کردن سگ رضایت داده بود. □ بر میگردم خانه. بالها را پارک کردهام توی پارکینگ؛ به مادر و جانی هم شببهخیر گفتهام. سگ، زوزه میکشد نصفهشب. بیدار میشوم و نگاهش میکنم، نگاهم میکند و ساکت میشود. چشمهایش ولی، هنوز، یعنی میخواهد بخوابد بهامید اینکه فردا دوباره زیرم بدود و از تلاش من برای بکدان نشدن به زمین ارضا بشود. [یاد شبی میافتم که جانی اینجا بود و گفت وقتیکه سگه خوابست، با لگد بزنم زیر فلانش تا برای همیشه برود] ... □ هشت بیدار میشوم و تا هشت و چهل دقیقه اسنوز میزنم؛ دیر شده است ولی! بالها را میچپانم زیر بغلم و میدوم... سگ خوابست. سگ توی خانه است. سگ هر وقت بیدار شود، من باید پرواز بکنم. سگ هر وقت من پرواز کنم، بیدار میشود. سگ هر وقت بوی تو را میفهمد بیدار میشود. سگ احمقست. فکر میکند تو داری نزدیک میشوی. سگ، احمقانهتر از من فکر میکند تو داری نزدیک میشود. سگ بیدار میشود. من باید پرواز کنم. من پرواز میکنم. من تمام روز را - بالای سر سگ و رویای سگ (آی.ای. تو) - پرواز میکنم. رویای سگ، از این بالا از خود سگ هم ترسناکتر است؛ وقتی فکر میکنم سگ اگر رویا نداشته باشد، نمیدود... اما من بدون [بوی] رویای تو هر روز صبح پرواز میکنم. |
4:46 AM |
void DanglingExceptions(Source &MemoryLeak, Logger *log = NULL); | |
|
خودت هم میدانستی؛
از اوّل قرار نبود اینجوری بشود. قرار بود نصف جزیره مال من باشد، نصف دیگرش مال تو بعد روزهای تعطیل بیائیم نصفههای همدیگر را ببینیم و بدویم زیر باران - یا بهقول آلیس، با صدای فندق شکستن سنجابها - ... که زد و جزیره دیگر رشد نکرد. □ جزیرهی خوب، جزیرهایست که همیشه چیزی برای تمام نشدن داشته باشد؛ مثلاً هرازگاهی یک تپهای، آتشفشانی، چیزی ازش بزند بیرون. جزیرهی بد، جزیرهایست که تمام بشود؛ و بدتر وقتیکه غصهاش بگیرد و دل صاحبش را - که بخواهی نخواهی خسته میشود و جزیره را ترک میکند به مقصد نیویورک - بلرزاند. □ فکر کردم مرامی هم که شده، بیخیال اِن.وای میشوی. نشستی و نگاه کردی -- توی چشمانت پر از رفتن بود؛ فکر کردم تازه میخواهی بیای نیمهی من را کشف کنی که بلندگو داد زد «مسافرین اِن.وای، هرچه سریعتر...» |
1:31 AM |
"I'm retired as dreamer", said the old man to the young | |
|
یک عدد واندرلند نوساز، تکخوابه، تکواحدی، شوفاژ روشن، کف چمن، تلفن، پارکینگ، تراس، ورودی مجزّا، مبله، با امکانات عالی و شرایط استثنائی به یک
|
11:13 AM |
FMI, She has a BF now | |
|
عروسک بچهگیهایـم را که دزدیدند،
دیگر چارهای نداشتم جز اینکه بزرگ بشوم. |
11:28 PM |
The offense strategy of man-to-man defense or run4two | |
|
فرار میکردیم
تا ببوسیم؛ ... میبوسیدیم؛ تا فرار کنیم... |
7:30 AM |
/= CLOCKS_PER_SECS; | |
|
مصریان باستان بچههایشان را،
پیش از آنکه جزام بگیرند، میکشتهاند و مومیایی میکردهاند. آنها بر این باور بودهاند که ممکنست در آینده راهی برای بازگشت مرگ پیدا بشود، اما برای جزام، هرگز. |
10:04 PM |
D, then I, and L, antoher D, and finally O | |
|
ما [هنوز] به اینجور ویرجینیتیها نمیگیم keeping faithful؛
شما چهطور؟ |
9:30 PM |
Describing you in one word not-starting with G | |
|
چرا همیشه تو باهوشتر بودی و من،
یادم میرفت؟ آخرش وقتی یاد گرفتم یادم بماند، که تو دیگر باهوش نبودی. □ خیلی تمرین کردم. خیلی. آنقدر که وقتی میرسم به آماتورها، دیگر یا نمیخندم یا آنقدر بلند میخندم که آنها هم خندهشان بگیرد. خیلی. □ بازیهای جدید؛ رقبای جدید؛ . . . آدم را باهوش میکند، و یخی. |
1:55 PM |
In bed - Strategic Game | |
|
... هر کس آخرین حرکت را انجام بدهد برنده است.
اگر هر دو نفر بهاندازی کافی باهوش باشند ... |
1:50 PM |
Bloody Typesetting | |
|
... و رندی
... ماکارونی تمبرهندی □ و یادت میره که من رو باز جا گذاشتی؛ لای دفتر، آویزون از طاقچه، جلوی در ورودی فِرانتاِند (همونجا که همیشه میگفتم فقط غریبهها باید ازش وارد شن)، پشت در عقبی بَکاِند (که دیگه سالهاست کسی مثل من و تو اونجا نمیخوابه) □ ... ... که بهش میخندی □ یادمان رفته خندیدن؛ کودکی که در ما مُرد را باید یا زود خاکش میکردیم، یا میدادیم تاکسیدرمی (مومیایی)... اینجوری که لاشخورها گازش زدهاند، فقط بوی تعفنش بلند شده -- آنها لبهایمان را کبود و دندانهایمان را زرد کرده... مال تو هم درد میکند؟ |
9:33 PM |