Post uptions | |
|
داشتم میگفتم تانیا،
یا بهتر بگویم، داشتم آماده میشدم که بگویم که مفصّل برایـت از سیر تا پیاز بگویم که چه شد و از کجا شروع شد و چرا الآن اینقدر و چرا هنوز نه و تا کی و برای چه و ... که نیامدی. یعنی خیلی هم قرار نبود که بیایی، اما خب آدم باید همیشه آماده باشد؛ برای چیزهایی که هیچوقت اتّفاق نمیافتند، برای چیزهایی که هیچوقت آرزو نمیکند اتّفاق بیافتد، برای چیزهایی که هیچوقت انتظار ندارد اتّفاق نیافتادنشان اینقدر سخت باشد، ... این بود که شروع کردم به نوشتن... □ □ چیزهایی که اینجا پیدا نمیشوند، { اینجا اگر دنبالشان بگردیم، بهمان میخندند؛ اگر دنبالشان بگردیم، تحت تعقیب قانونی و غیرقانونی قرار میگیریم؛ اگر دنبالشان بگردیم، دور میشوند؛ } حتماً جاهای دیگر بهتر پیدا میشوند، حتی اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد، مخصوصاً اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد... □ □ آدمهای بزرگ در شهرهای بزرگ کارهای خودشان را میکنند، خبر خاصی ازشان در دسترس نیست. آدمهای بزرگ در شهرهای کوچک جا نمیشوند، میترکند. آدمهای کوچک در شهرهای کوچک همه همدیگر را میشناسند، غروبها دور هم جمع میشوند و نقشه میکشند که حال فرمانداری را بگیرند تا شهرشان بزرگ نشود. آدمهای کوچک در شهرهای بزرگ آنقدر غصهشان میگیرد که دیگر چارهای ندارند جز بزرگشدن. آدمهای بزرگ در شهرهای بزرگ کارهای خودشان را میکنند، خبر خاصی ازشان در دسترس نیست. |
1:25 AM |
much me too, me much too, me too much, none of the above | |
|
هیچکس نمیداند
چهقدر لعنتیام وقتی میخندم! هیچکس نمیداند چهقدر سردی وقتی نمیخندی! هیچکس نمیداند جز تو که همیشه یادت میرود... □ □ □ دووراک، خرید موادغذایی مقوّی و فاسدنشدنی، خرید با کارت اعتباری، خرید لوازم آشپزخانه، دیدن تلویزیون، شستن مرتّب ظرفها، تقلیل یک دهمی هزینه مکالمات تلفن ثابت و همراه، تعویض قاب گوشی و دکمههایش، خواندن کتابهای داستان طولانی، گوش دادن به موسیقیهای شاد و مبتذل، ... از کارهایی هستند که از وقتی تو رفتی، تانیا یادش رفت، آلیس لعنت فرستاد، مری به مسافرت هشتادسالهاش دور دنیا رفت و ... انجام میدهم و همهشان را برای پیئر تعریف میکنم. † پیئر میخندد، من هم. † Unreachable ... کلمهایست که برای نامیدن همهی چیزهایی که احتمالاً یکشبه (حتی مشابهشان) بهدست نمیآید میتوان به کار برد. و قدرتی که تا چهلسالگی میتوان انتظارش را کشید که در چهلسالگی (داشته) باشی. □ □ □ به پاتریشیا گفتم دارم پیر میشوم خندید! خودم هم خندهام گرفت، یاد این افتادم که قرار نبود به این زودیها پیر بشوم؛ حتی اگر تو بروی (و من و هروی فکر کنیم که یک رودخانهی خشکیده، جنازهها را کجا میبرد)، حتی اگر همهی قهرمانبازیها سه-هیچ به نفع باقالیها تمام شود، حتی اگر گریهام بگیرد از همهی خندههایی که بیهوا نثار میکنم، حتی اگر همهی even-ifها با هم اتفاق بیافتد، ... به پاتریشیا گفتم، میفهمی؟ خندید و گفت نه. هر چه کردم، یاد چیزی نیافتادم. |
8:02 PM |
Congratulations before demand | |
|
دوربین را بر میدارم و میدوم توی شهر!
میگویند سوژه زیادپیدا شده؛ ندیدهای این همه عکاس ها را؟ ... دوربینـم باتری ندارد، خودم هم. ... بر میگردم، غصهام میگیرد و میخوابم؛ خواب میبینم دوربینـم باتری دارد اما باران میبارد... خیس میشوم، بیدار میشوم باران باریدهاست... □ □ □ مرخصی استعلاجی باید بگیرم بروم هروی را دودستی تشویق کنم... قهرمانها که نمیمیرند؛ فقط فراموش میشوند... □ □ □ همهی زندگی پر از تُف شده که مرامی نمیاندازمـش نه که فکر کنی ادای تیریپ تمدّن و اینهاست، نه! میترسم تا برسم خانه، از خشکی ترک بردارم... □ □ تاریخ هر چند وقت یکبار - هر از گاهی که حوصلهاش سر میرود و عمهاش بیوه میشود - ما را خفت میکند و تکرار میشود، تانیا. این را گفتم که فکر نکنی دفعهی اوّلیـست که شب تنها میخوابم نمیخوابم یا با گریه میخوابم... این را گفتم که فکر نکنی دفعهی آخریـست که شب تنها میخوابم نمیخوابم یا آرزو میکنم کاش بیدار بودی... |
9:11 AM |
Any other middle finger in the name of public welfare | |
|
از آن شبهای داغست بانو،
که مینشینم لب حوض و ایوانهای طبقهی دوم ونیز را میگردم مبادا تنها ای بترسد و لب پنجره، باران را ببیند... بانو از وقتی بیزی شدهای، خیلی باران نمانده برای رقصیدن. میترسم، اما میبارد؛ خدا خیرش بدهد! بانو، ماشینها بوق میزنند؛ قایقها بوق میزنند؛ قطارها سوت میکشند؛ کشتیها هم، کامیونها، ... و من میترسم. میچِپم کنج خانه، میبینی؟ ترس گمم میکند؛ و تو همچنان بیزی میمانی و میمانی و میمانی تا یکی از همین بوقها/سوتها نظرت را جلب کند. □ □ □ دیواری که هر روز رویـش مینوشتم تا بیایی، دیروز باران خورد... شاید هم سگی، معتادی، چیزی خیسـش کرد... † دیواری که رویـش مینوشتم، دارند خرابـش میکنند؛ میگویند میخواهند جایش ۱۲ طبقه بسازند... قول دادهاند دیوار پشت توالت طبقه همکفـش را بهجایش بدهند به من؛ حتی گفتهاند تضمین میکنند که نه تنها سگ، بلکه کفتر هم نتواند رویش، زیرش، بالایش، ... ماندهام، به چه امیدی، روزهای بارانی فکر کنم همهی غصهها پاک میشوند؟ † † دیواری که رویـش مینویسم، آفتابگیر دارد، سایهبان، دزدگیر، محافظ شخصی و غیرشخصی، ... هفت بادکنک رنگی و منگی هم گوشهاش آویزان کردهام تا هر وقت غصهام گرفت، نظرم بهشان جلب شود! ... دیواری که رویـش مینویسم، خیلی وقتست فروخته شده... و من و همهی نوشتههایم ماندهایم تا درس صاحبش تمام شود و از خارج برگردد و ما توی همان فرودگاه لعنتی دو دستی برویم زیرش. |
8:55 AM |
Delaw or misblieve rather than unbreaking the law | |
|
مورفی نشسته لب پنجره و هرازگاهی زبانش را تا ته در میآورد و فیالفور میبرد تو...
میترسم و به روی خودم نمیآورم؛ میخندد و به روی خودش نمیآورد... باز صد رحمت به گربهها؛ نمیفهمیدیم طلسمشان کجا قرارست یخهی آدم را بچسبد! □ □ تانیا، آه تانیای احمق من، تو هم، حتی تو هم میدانی که این جمعههای لعنتی تمامی ندارند... آرزو کردهام اگر یک بار فردای جمعه بشود چهارشنبه و بعد پنجشنبه و بعد شنبه و بعد بقیه ...؛ آنوقت تمام روز را لب پنجره بنشینم و برای همهی ماشینها و عابرین پیاده و سواره و موبایل بهدست و جیاف بهدست، دست تکان بدهم و لبخند بزنم... † تانیا، میبینی؟ دارم تمام میشوم... قبل از اینکه شب برسد و تمام شدنمان موجه بشود. تانیا، این دو سه ساعت آخر را خودت یک کاری بکن؛ من سردم است. تانیا، باران میآید؟ تانیا، خوابی باز؟ خوابی هنوز؟ خوابِ خواب؟ خوابِ ناز؟ تنهایی باز؟ □ □ مورفی از سرشب تا خودِ صبح لب پنجرهست؛ گربهه هم از صبح تا عصر دنبالم توی دانشگاه راه می رود... یه بعدازظهر می ماند که آنهم نمیشود از انتظار آمدن مورفی فرار کرد... † سرد نیست تانیا، غمانگیز هم نیست، ناامید هم نیستم؛ اما وقتی خوابم میبرد، تنها آرزویم این است که با سوتهای کشیده و چندشآور مورفی از خواب بیدار نشوم... تانیا، قول میدهی فردا بیدارم نکنی؟ |
12:54 AM |