Any other middle finger in the name of public welfare | |
|
از آن شبهای داغست بانو،
که مینشینم لب حوض و ایوانهای طبقهی دوم ونیز را میگردم مبادا تنها ای بترسد و لب پنجره، باران را ببیند... بانو از وقتی بیزی شدهای، خیلی باران نمانده برای رقصیدن. میترسم، اما میبارد؛ خدا خیرش بدهد! بانو، ماشینها بوق میزنند؛ قایقها بوق میزنند؛ قطارها سوت میکشند؛ کشتیها هم، کامیونها، ... و من میترسم. میچِپم کنج خانه، میبینی؟ ترس گمم میکند؛ و تو همچنان بیزی میمانی و میمانی و میمانی تا یکی از همین بوقها/سوتها نظرت را جلب کند. □ □ □ دیواری که هر روز رویـش مینوشتم تا بیایی، دیروز باران خورد... شاید هم سگی، معتادی، چیزی خیسـش کرد... † دیواری که رویـش مینوشتم، دارند خرابـش میکنند؛ میگویند میخواهند جایش ۱۲ طبقه بسازند... قول دادهاند دیوار پشت توالت طبقه همکفـش را بهجایش بدهند به من؛ حتی گفتهاند تضمین میکنند که نه تنها سگ، بلکه کفتر هم نتواند رویش، زیرش، بالایش، ... ماندهام، به چه امیدی، روزهای بارانی فکر کنم همهی غصهها پاک میشوند؟ † † دیواری که رویـش مینویسم، آفتابگیر دارد، سایهبان، دزدگیر، محافظ شخصی و غیرشخصی، ... هفت بادکنک رنگی و منگی هم گوشهاش آویزان کردهام تا هر وقت غصهام گرفت، نظرم بهشان جلب شود! ... دیواری که رویـش مینویسم، خیلی وقتست فروخته شده... و من و همهی نوشتههایم ماندهایم تا درس صاحبش تمام شود و از خارج برگردد و ما توی همان فرودگاه لعنتی دو دستی برویم زیرش. |
8:55 AM |