Hatch; the personal edition, the swear | |
|
زندگی یعنی،
یه رودخونه، یه روز تعطیل، یه الئو. یه رودخونه یعنی، یه زندگی، یه روز تعطیل، یه الئو. یه روز تعطیل یعنی، یه زندگی، یه رودخونه، یه الئو. الئو یعنی، تو. من. و هر چیز ِ درجریانِ زودگذر خستهکنندهی دیگهای؛ مثل تو. مثل من. مثل زندگی. □ □ □ ... و این صرفاً غمانگیزترین هپیاِندی بود که تصور میکردم... |
8:54 PM |
selfLGPLify -b | |
|
ـ بریم؟
ـ بریم. - [ویسپرینگ] بریم؟... - [ویسپرینگ] ... ـ [واندرینگ] بریم؟... - [اسمایلینگ] اوهوم... پ.ن. یادته تو هم همیشه میترسیدی به همین احمقی تموم شه؟ |
9:13 PM |
The abbreviated form of a winter; emotional sarcasm | |
|
حسرت…
هنوز… غیره… □ دنبال واژه میگردم؛ از همانهایی که تو لایشان گم شدی؛ گم، محو، بزرگ، پیچیده… تقصیر خودت بود، از اول هم بالغ بودی… □ فصل هم، میشود واحد زمان باشد؛ مثل روز، مثل ماه، دقیقه، تپش، عمر - از همان یکبار مصرفها، با اشانتیون خوابهای لزج- تو، - خالی، ساده، تهی، خاکستری کمرنگ- زمستان، معجزه، وهم، حریم و همهی عطرهایی که آن روزها را به یاد میآورند - از بدون تولد، سبز نه- و همهی ترانههایی که آن روزها را به یاد میآورند - حلقه، ناگهان، ناخودآگاه، زرد- و همهی آن روزها ی لعنتی ی ساده ی قرمز شبانه که آرزو میکنیمشان که بیایند، نیایند، تکرار شوند، محو شوند، خاطره شوند، اسطوره شوند... راستی تو هم یادت هست کدام فصل بود؟ - لطفاً پس از مصرف با آب سرد بشوئید- همهی سمبولیسمهای مبتذل - تا آنجا که من حفظ کردهام، ویرگول آبی تیره- به پاییز ختم میشود یا بهار یا یکی از همین سالهای اخیر... دقیقاً، اخیرترین روزی که شعر میخواندیم بو میکردیم قید میساختیم و ته ِ همهچیزمان بدون نگاه به آینده - توحش رویائی پاک، توحش رویائی عزیز، مات- گم بود یا سمبولی از گم شدن مثل تو مثل من مثل پاییز مثل زمستان... |
9:59 PM |
Adjust the psychokinesis, asylum will smile to you | |
|
داری باورم میکنی
که زندگی همهش یه بکگرانده... همهش یه لایهست که اونم بکگرانده و همهی بقیهی لایهها زیر اون قایم میشن؛ قایمشون میکنیم؛ حذف میشن... و من و تو تو این بکگراند به این بزرگی گندهگی، سفیدی، فقط میتونیم آرزو کنیم که برف بیاد تا دست از دویدنِ بدون قطبنما دماسنج گونیا برداریم... □ □ □ این روزها، شبهاشون، همهی خوابهام پر شده از یه گلوله، یه ارتفاع، یه عالمه اشیاء فلزی برنده و یه زندگی که سِیوش کردم تا آفلاین، بکنمش... □ □ □ آرزو میکنم، یه روزی قبل از خواب، اونقدر بزرگ شم که یا دیگه هیچ وقت به عقب برنگردم، یا اگه برگشتم گریه نکنم... پ.ن. تو نیا؛ میدونم روزای خوبی بود، امّا لطفاً. |
10:15 PM |
I live on the second floor, including you | |
|
پیامبر فریاد زد «اگر میتوانید، دینی بیاورید که چنین در آن شادی باشد!»...
مردم در حالیکه همدیگر را نگاه میکردند از قلّه پایین آمدند و پراکنده شدند. هیچکس برداشت کاملی از شادی برای ارائه به دیگران نداشت. حتی ریشسفیدهای قوم، حتی پیامبر... □ □ □ میخندم. اینجور موقعها (که اینجوری میخندم) اگر تو هم در این نزدیکی نباشی، خیلی فرقی نداره. فوقش نمیخندم. فوقش بلند نمیخندم. فوقش با هم گریه میکنیم... امّا بالاخره میخندم. اونقدر که حوصلهم سر بره... □ تو نمیخندی، من نمیخندم اما همدیگه رو که نگاه میکنیم، از صمیم قلب میخندیم از صمیم قلب گریه میکنیم و دیگه هیچوقت حوصلهمون سر نمیره... □ □ □ قبل از بیدار شدن، یهبار دیگه همهی خوابهای مینیمالم را ریویو میکنم. بعد روی اِفاِیکیو کلیک میکنم و ملتمسانه ادعای پیامبری میکنم... بعد از بیدار شدن، دنبال فندک میگردم. یادم نیست تو بودی که گفتی یا من بودم که خواب بودم... □ خواب میبینم... خواب میبینم که دارم خواب میبینم... خواب میبینم که دارم خواب میبینم که دارم خواب میبینم... بعد بیدار که میشم، باورم میشه که همهش یه خواب بوده ولی نمیتونم باور کنم که علیرغم بیدار شدن، هنوز تو خوابم... بیدار ِ بیدار که میشم، آرزو میکنم همهش خواب بوده باشه. مخصوصاً همین آخری... |
3:02 PM |
if only I had a large large blog | |
|
یه گلوله، یه ارتفاع، یه عالمه اشیاء فلزی برنده
و یه زندگی که سِیوش کردم تا آفلاین، بکنمش... پ.ن. داره یادم مییاد که اونچیزی که لازم داشتم نِرو نبود. شاید یه جور التماس برای بیدار شدن، شاید یه جور پول حروم کردن... |
11:37 AM |
Report as Spam and win a brown brown choc-box | |
|
من دارم فکر میکنم...
پ.ن. آهان! خب منم اگه جای تو بودم حوصلهام سر میرفت... |
11:24 AM |
Candy's version, beta for a life | |
|
گم میشیم.
من و تو. من و تو بدون ما. من با تو. من. تو. من. تو. نمیفهمی دیگه! نمیفهمی. تو اصلاً تا حالا فکر کردی که من ِ من با من ِ تو با من ِ ما خیلی فرق داره؟ حیف که دوست دارم وگرنه میگفتم «گوشی رو بده بزرگترت»... □ گم میشیم. قبل از دیسچوریت شدن و نِیل به افتخار درونی... مزرعهی آلبالو، مزرعهی پرتقال، مزرعهی کیوی، مزرعهی توتفرنگی مزرعهی چاغالهبادوم، مزرعهی گوجهسبز، مزرعهی موز، مزرعهی گلابی. کلی مزرعهی پررنگ و اترکتیو که میشه در عین حال اغواکننده هم صداشون زد. من یه کلاه شاد میبندم به کمرم و میدوم نصف میوهها رو گاز میزنم. بعد که صاحابش اومد در میرم و نفرینهاش رو به حساب مهربونیش میذارم... سعی کن برای یکبار هم که شده، به روی خودت بیاری که میدونی که کلاغها نه کف دستشون صافه که نون به تنور بچسبونن نه بلدن گندم له کنن و باش حلوا بپزن... مزرعهی گندم، مزرعهی ماش، مزرعهی عدس، مزرعهی جو... متمدن شدیم که چی؟ بازم بکاریم و بخوریم؟ □ □ □ خیلی وقته هر موقع بارون مییاد، یاد چترفروش دورهگرد میافتم. پیرمرد بامزهای بود، خودش هیچوقت چتراشو باز نمیکرد و همیشه بعد از هر بارون، سرما میخورد. اوایل فکر میکردم عاشق بارون بوده؛ اما بعدها فهمیدم میترسیده چتراش سوراخ شه. یادمه بهم گفته بود که از بقیهی چترفروشا شنیده که کسی یه چتر سوراخ رو دوست نداره... هیچوقت روزی رو که یکی از چتراشو سوراخ براش پس آوُردن یادم نمیره. اولش ناراحت بود اما وقتی که بارون اومد برای اولینبار یه چتر بالا سرش گرفت. انگشتش رو کرده بود تو سوراخه و مثل عاشقا زیر بارون میخندید. هی دست میکشید رو کلاهش و به محض اینکه میدید خیس نشده، صدای خندهاش رو بلندتر میکرد... یادمه آخرین باری که از پنجره دیدمش زیر برف داشت میخندید. از بالا فقط انگشتش معلوم بود که از زور سرما کبود شده بود. صدای خندهاش با سرفه قاطی شده بود ولی هنوز تهمایهی خوشحالی رو داشت... فرداش نزدیک دریاچهی یخزده، جسدش رو پیدا کردن. یه عالمه اسکلت ِ چتر ِسوخته دور و برش بود. و یه چتر خیس که انگشتش توش گیر کرده بود... چتره رو هنوز دارم. روی سوراخش تار عنکبوت بسته. و هیچ نشانهای از خشونت روش دیده نمیشه... |
8:54 PM |
SIGSEGV | |
|
تو هیچوقت نمیروی. یک حماسه (هر چهقدر هم تینیسایز باشد) نمیتواند آخرش (مثل مینیمالهای دوستداشتنی) به خواننده واگذار شود...
یک حماسهی کوچک امّا، دوستانه اگر قهرمانش را دوم شخص صدا کنیم، میتواند در خلاء تمام شود. آنوقت تو میمانی و تِرکبَکهای دوستانهات و سوتهایی که در خلاء میزنیم... باید بگردیم دنبال دزد، کسی که لای تقویم جا میشود ولی توی جیب جا نمیشود. دافبازی وقتی اجتنابپذیر میشود که خواب ِ حماسه ببینی ولی قبل از اینکه بیدار شوی، مزهی دهنت عوض شود... □ □ □ ته قبرستون، ته اون کوچهی ترسناک گریهدار یه قبرستون میسازیم. لعنت بر پدر مادر کسی که توش تُف کنه. لعنت بر همهی کلاغهای خود ترسناکبین. لعنت بر همهی مترسکهای ترسو. تُف... مزرعه را میبندیم به ناف فربهترین گاو در دسترس، بعد آنقدر میزنیمش تا یا همهی علفهایی که خورده را بالا بیاورد یا بدود یا فحش بدهد. لعنت بر همهی گاوهای نقنقو. لعنت بر همهی ایام تعطیل به استثنای زمستانها... مزرعه همهی میوههایش علف هرز است. حتی گندمهایش هم هرزهاند. کار یک نفر و دو نفر و یک تُف و دو تُف نیست، این وسط یا یکی اول گریه کرده و بعد نفرین کرده، یا اول نفرین کرده و بعد گریهش گرفته... □ □ □ شده جریان اون مرغه که روزی سه تا تخم میذاشت. بعد یه روز سر شرط صاحبش چهارتا تخم گذاشت و روز بعدش چون خیلی عاشق صاحبش بود، پنجتا تخم گذاشت ولی چون نتونست دیگه شیشتا تخم بذاره، سرشو بریدن و باش اُملت دُرُس کردن... پ.ن. دیدی اینوسط چهقد راحت یه «دوازدهم شهریور ماه»ِ دیگه هم گم شد؟ دیدی دوازدهم شهریور به میلادی میشه غروب شنبه، پنجم آگوست... |
7:09 PM |
Except of Febriuary which is alone | |
|
دو ممیز هشت دهم ثانیه باید کافی باشه
برای پشیمون نشدن... امیدوارم اشتباه حساب نکرده باشم. پ.ن. اون دفعههی قسمت نبود. باید فحش میدادم و میدودم. شاید قسمت بود که نه حال دویدن داشته باشم نه حال گریه کردن... |
9:57 PM |