I live on the second floor, including you | |
|
پیامبر فریاد زد «اگر میتوانید، دینی بیاورید که چنین در آن شادی باشد!»...
مردم در حالیکه همدیگر را نگاه میکردند از قلّه پایین آمدند و پراکنده شدند. هیچکس برداشت کاملی از شادی برای ارائه به دیگران نداشت. حتی ریشسفیدهای قوم، حتی پیامبر... □ □ □ میخندم. اینجور موقعها (که اینجوری میخندم) اگر تو هم در این نزدیکی نباشی، خیلی فرقی نداره. فوقش نمیخندم. فوقش بلند نمیخندم. فوقش با هم گریه میکنیم... امّا بالاخره میخندم. اونقدر که حوصلهم سر بره... □ تو نمیخندی، من نمیخندم اما همدیگه رو که نگاه میکنیم، از صمیم قلب میخندیم از صمیم قلب گریه میکنیم و دیگه هیچوقت حوصلهمون سر نمیره... □ □ □ قبل از بیدار شدن، یهبار دیگه همهی خوابهای مینیمالم را ریویو میکنم. بعد روی اِفاِیکیو کلیک میکنم و ملتمسانه ادعای پیامبری میکنم... بعد از بیدار شدن، دنبال فندک میگردم. یادم نیست تو بودی که گفتی یا من بودم که خواب بودم... □ خواب میبینم... خواب میبینم که دارم خواب میبینم... خواب میبینم که دارم خواب میبینم که دارم خواب میبینم... بعد بیدار که میشم، باورم میشه که همهش یه خواب بوده ولی نمیتونم باور کنم که علیرغم بیدار شدن، هنوز تو خوابم... بیدار ِ بیدار که میشم، آرزو میکنم همهش خواب بوده باشه. مخصوصاً همین آخری... |
3:02 PM |