Mex | |
|
در گوش مترسک جیغ میزنم. بعد تارهای جو بند انگشتاشو یکی یکی میکنم و بهش میخندم...
مترسک تف میکنه. بعد با هم با دهن باز شیرجه میزنیم تو موج. ساحل همیشه ترسناکتره. گور بابای سرما خوردگی و همهی اشکهای زیر آب و شوری مضاعف موجهای کم عمق... کاملاً بیمقدمه، مترسک یقهمو میگیره و میکشدم بیرون. یادم مییاد که قبلاً زیاد مترسک دیده بودم. یادش مییاد که من کلاغ نیستم... زل میزنم تو چشاش؛ رفلکس ماه تو چشای عمودی گربهایش مسحورکنندهس. اما از نظر اون چشمای من صرفاً افقیان. شبیه چشم همهی مترسکهای غمگین که خدا روشون رعد و برق میزنه... رو ماسهها مینویسه: خداوند آدمیزاد و آفریده تا بترسه و ایمان بیاره. بعضی وقتام اونقدر گریه کنه تا بایکاراکتریستیک شه... یه مترسک خیس هیچوقت شعلهور نمیشه... پ.ن. |
9:40 PM |
after signing in | |
|
مدادرنگیهایم را دور حوض میچینم؛ با فواصل مساوی و کاملاً مرتب. پاچهی شلوارم را میزنم بالا؛ سه وجب. بعد میروم توی حوض؛ طوری که پایین شلوارم هم خیس بشود...
همهاش احمقانه است. همهاش احمقانه بوده است. همیشه یک پردهی آفنددکننده جلوی پنجره بوده است. یک نمایشنامهی سه پردهای با فواصل مساوی. یک نمایشنامه که در آن همهی بازیگران یا نقاشاند یا پاچهی شلوارشان خیس است... نمایشنامه تمام میشود. بازیگرانی که نقاش بودهاند، دو به دو به هم اساماس میزنند؛ بعد میروند دست و صورتشان را میشویند. بازیگرانی که پاچهی شلوارشان خیس بوده است، میروند دوش میگیرند؛ بعد قوهی تخیلشان را به کار میاندازد تا نقاشی یک حوض با سه وجب آب را بکشند... |
3:28 AM |
1134 :: l10n of a suspicion | |
|
ذاتاً آفنددکنندهست. اما من دوسش دارم. با همهی فوبیاهاش. با همهی بوی سوختگیای که همیشه میده. مترسک من خیلی وقته مصلوب شده...
بهش میگم «آخه احمق جون، بابالنگدراز شدن که کاری نداره! یه چراغ قوه میخواد و یه خنگ عاشق که باور کنه تو از اون عاشقتری!»... میخ های کف دستشو نشون میده. آفندد میشم. میدونم منظورش اینی نیست که من دارم برداشت میکنم. میدونه دارم آفندد میشم. سعی میکنه از امتداد غروب بالاتر بره. اونقدر بالا که برای اولین بار سایهاش از مزرعه بزنه بیرون. یه سایهی دقیق با کنتراست بالا. یه سایهی آفنددنکننده... با هم حرف میزنیم. نتیجهگیری میکنیم. میخندیم. بازی میکنیم. اما شب که میشه من میرم بخوابم. اما لبخندش... اونقدر آفنددم میکنه که یادم میره. همهچی یادم میره. سرش داد میزنه. بهش میگم مترسک جندهی... اونقدر بهش فحش میدم تا بالا بیارم. بعد میدوم طرفش و میپرم بغلش. با هم چپه میشیم رو زمین. فیدبک زمین باعث میشه اونم بپره تو بغلم. چندشآور نیست. اما آفنددکننده هم نیست. شب به خیر میگم و برمیگردم تا بخوابم... |
7:08 PM |
Finale :: No reason to paging | |
|
خیلی محترمانه میرم به آقای رانندهی محترم قطار قرار میگم «ببخشید من همین بغلا پیاده میشم...»
آقاهه شوکه میشه و بر میگرده و نگام میکنه. هدفونو از تو گوشش در مییاره و میگه «چی؟!» میگم «پیاده میشم» میگه «یکی این مرتیکهی دیوونه رو بندازه بیرون...» بعد هدفونش و میذاره تو گوشش و حس میگیره... یه خانم مهربون با یه کلاه مهربونتر مییاد و خیلی مهربونانه ازم دعوت میکنه سر جام بتمرگم. سعی میکنم هر جور شده بهش حالی کنم که من میخوام همین الآن پیاده شم. خانمه در حالیکه دستشو گذاشته جلو دهنش تا مهربونیش سرازیر نشه سعی میکنه بهم بگه که نمیشه و باید به حق بقیه احترام بذارم. ما همه تو این قطار جمع شدیم تا به مقصد برسیم. این یک زندگی سالم و ... حرفاش که تموم میشه، دستشو از جلو دهنش بر میداره و اونوقت من میگم «اما من میخوام فقط خودم پیاده شم، نیازی به توقف قطار نیست» یه کم چونه میزنه و من بهش میگم «ترجیح میدم با قطار بعدی برم. حتی اگه شده مجبور بشم دوباره این مسیرو برگردم و قبلش ...» خانمه دچار یه توهم متسلسل میشه. از نگاهم چیزی بیشتر از اون چیزی که منظورم بود میفهمه. اما من منظورشو میفهمم. چراغ راهرو خاموش میشه. چشماشو که میبنده، کلید و از جیبش کش میرم و میپرم بیرون. یه جوری که خودشم نمیفهمه. یه جوری که خودمم نمیفهمم... |
7:08 PM |
Anti Chain | |
|
گربهه خودشو رو چمنا میمالونه و چرت میزنه. شب که میشه پنجره رو چنگ میزنه و هی میگه من خیلی شادم. نصف شب گریه میکنه و تصمیم میگیره تا صبح بیشتر زنده نمونه. صبح ولی از بس گشنهاش میشه چمنا رو گاز میزنه. اونقدر گاز میزنه تا دماغش خون مییاد...
من خوندماغ میشم. هیچ کار بدی هم نکردم. فقط خدا دلش خواست وقتی که خوابم با مشت بکوبونه تو دماغم. مامانم میگفت خدا بچههای دروغگو رو میبره جهنم. من فکر میکردم آدما دیگه تو جهنم خون دماغ نمیشن. نمیدونستم آدما تو جهنم اول گربه میشن بعد از دماغشون خون مییاد. اما اون میدونست. همونی که یه روز شال آبیشو داد بهم. حتماً تو دلش داشت میگفت خوب نیست کسی منو با یه دماغ خونی ببینه... آخرین باری که خوندماغ شدم یادمه. نه شال با خودم برده بودم، نه گربهای چیزی اون طرفا بود. از خواب که پریدم تمام تختم خونی بود. خندهام گرفته بود. پریدم اون شال آبیه رو پیدا کنم، دیدم بوش رفته... |
4:06 PM |