1134 :: l10n of a suspicion | |
|
ذاتاً آفنددکنندهست. اما من دوسش دارم. با همهی فوبیاهاش. با همهی بوی سوختگیای که همیشه میده. مترسک من خیلی وقته مصلوب شده...
بهش میگم «آخه احمق جون، بابالنگدراز شدن که کاری نداره! یه چراغ قوه میخواد و یه خنگ عاشق که باور کنه تو از اون عاشقتری!»... میخ های کف دستشو نشون میده. آفندد میشم. میدونم منظورش اینی نیست که من دارم برداشت میکنم. میدونه دارم آفندد میشم. سعی میکنه از امتداد غروب بالاتر بره. اونقدر بالا که برای اولین بار سایهاش از مزرعه بزنه بیرون. یه سایهی دقیق با کنتراست بالا. یه سایهی آفنددنکننده... با هم حرف میزنیم. نتیجهگیری میکنیم. میخندیم. بازی میکنیم. اما شب که میشه من میرم بخوابم. اما لبخندش... اونقدر آفنددم میکنه که یادم میره. همهچی یادم میره. سرش داد میزنه. بهش میگم مترسک جندهی... اونقدر بهش فحش میدم تا بالا بیارم. بعد میدوم طرفش و میپرم بغلش. با هم چپه میشیم رو زمین. فیدبک زمین باعث میشه اونم بپره تو بغلم. چندشآور نیست. اما آفنددکننده هم نیست. شب به خیر میگم و برمیگردم تا بخوابم... |
7:08 PM |