Mex | |
|
در گوش مترسک جیغ میزنم. بعد تارهای جو بند انگشتاشو یکی یکی میکنم و بهش میخندم...
مترسک تف میکنه. بعد با هم با دهن باز شیرجه میزنیم تو موج. ساحل همیشه ترسناکتره. گور بابای سرما خوردگی و همهی اشکهای زیر آب و شوری مضاعف موجهای کم عمق... کاملاً بیمقدمه، مترسک یقهمو میگیره و میکشدم بیرون. یادم مییاد که قبلاً زیاد مترسک دیده بودم. یادش مییاد که من کلاغ نیستم... زل میزنم تو چشاش؛ رفلکس ماه تو چشای عمودی گربهایش مسحورکنندهس. اما از نظر اون چشمای من صرفاً افقیان. شبیه چشم همهی مترسکهای غمگین که خدا روشون رعد و برق میزنه... رو ماسهها مینویسه: خداوند آدمیزاد و آفریده تا بترسه و ایمان بیاره. بعضی وقتام اونقدر گریه کنه تا بایکاراکتریستیک شه... یه مترسک خیس هیچوقت شعلهور نمیشه... پ.ن. |
9:40 PM |