Finale :: No reason to paging | |
|
خیلی محترمانه میرم به آقای رانندهی محترم قطار قرار میگم «ببخشید من همین بغلا پیاده میشم...»
آقاهه شوکه میشه و بر میگرده و نگام میکنه. هدفونو از تو گوشش در مییاره و میگه «چی؟!» میگم «پیاده میشم» میگه «یکی این مرتیکهی دیوونه رو بندازه بیرون...» بعد هدفونش و میذاره تو گوشش و حس میگیره... یه خانم مهربون با یه کلاه مهربونتر مییاد و خیلی مهربونانه ازم دعوت میکنه سر جام بتمرگم. سعی میکنم هر جور شده بهش حالی کنم که من میخوام همین الآن پیاده شم. خانمه در حالیکه دستشو گذاشته جلو دهنش تا مهربونیش سرازیر نشه سعی میکنه بهم بگه که نمیشه و باید به حق بقیه احترام بذارم. ما همه تو این قطار جمع شدیم تا به مقصد برسیم. این یک زندگی سالم و ... حرفاش که تموم میشه، دستشو از جلو دهنش بر میداره و اونوقت من میگم «اما من میخوام فقط خودم پیاده شم، نیازی به توقف قطار نیست» یه کم چونه میزنه و من بهش میگم «ترجیح میدم با قطار بعدی برم. حتی اگه شده مجبور بشم دوباره این مسیرو برگردم و قبلش ...» خانمه دچار یه توهم متسلسل میشه. از نگاهم چیزی بیشتر از اون چیزی که منظورم بود میفهمه. اما من منظورشو میفهمم. چراغ راهرو خاموش میشه. چشماشو که میبنده، کلید و از جیبش کش میرم و میپرم بیرون. یه جوری که خودشم نمیفهمه. یه جوری که خودمم نمیفهمم... |
7:08 PM |