Unreal Estate | |
|
آغوش را
در تاریکی دزدیدن، و تمام روزها را دنبالـش گشتن، سهم من است. |
2:49 AM |
@TODO: redial button in yellow, skinny | |
|
از بیرون
کاملاً سبز و خرّم بهنظر میرسد. حتی ماهیها[ی هنوز نمرده] و سبزهها را گذاشتهایم لب پنجره تا کسی نفهمد این تو، شومینه را با چی گرم نگه میداریم. نمیآیی؟ □ □ من هیچ؛ حقوق ماهیانهی مترسک فرتوت هم هیچ؛ (خودش یکبار گفت حاضرست هیچ نگیرد اما باد بهاری را با شعلهی شومینه عوض نکند) شقایقهای مردم (که یقیناً تشنهتر از همهی چند قطره باران بهاریی خواهند ماند) هم هیچ؛ جواب اقاقیهای ارغوانی - که خودت کاشتهای - - و با ۸۰۰ هزار دلار سم هم نمیمیرند - را باید یکی بدهد. □ □ □ خیلی شبها هم کنار رودخانه کلّی قدم زدیم از کنار آتش کولیها رد شدیم اما هیچ نشد... † هنوز که شبها از کنار رودخانه رد میشوم کولیها آتش روشن میکنند و من همچنان ترسو و حسودم و کولیها همچنان میخندند... † یادت هست، برایشان دست تکان دادیم؟ خندیدند و دعوتمان کردند. یادت هست، چهقدر ترسو بودم وقتی یکیشان نگاهم کرد؟ دستـت را محکم فشار دادم. یادت هست، چهقدر حسود بودم وقتی یکیشان نگاهت کرد؟ دستـم را رها کردی... |
6:19 PM |
Reminiscence of a Prostatectomied dragon | |
|
بیدار که میشوم،
طرحی که از تو دارم، شبیه یک برندهست... □ □ پیرشدهایم و بدجوری شماردهایم، وقتهایی که ابر نیست؛ آخرش احتمالاً میشود چیزی شبیه این: * بیدار شدن در ساعت ۰۰:۳۰ (۹۴۳ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۱:۳۰ (۱٬۳۲۴ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۲:۳۰ (۱٬۷۳۰ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۳:۳۰ (۱٬۴۸۷ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۴:۳۰ (۱٬۲۰۷ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۵:۳۰ (۱٬۸۹۱ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ (بقیه موارد) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و فکر کردن به تو تا صبح (خیلی) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و تلاش برای دوباره خوابیدن (از وقتی رفتهای) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و بد و بیراه گفتن به پنجره و صدای ماشینها و مجریِ تی.ویِ کاملاًساکت، وقتی دارد بانشاطبودن صبح را با خندههای کشدارِ و عامهپسندِ و نیمهسکسیاش به حلقوم خلقالله میریزد (از وقتی که [با اینکه رنگ چشمچشم، دو ابرو، دماغ و دهن و استایل صورتـت کاملاً یادم هست]، شبها در خواب کاملاً محوی؛ حتی وقتی ابر نیست)... □ □ مالتیثِرِد راه انداخته در ابعاد میلیاردی، بعد به اعتصام فرا میخوانَد؛ همین میشود که انگشتهای انسان بهطرز غیرقابل کنترلـی دراز میشود و با یک باران، سرِ ریسمان زرتی میافتد توی چاه. ناخنهای انسان میشکند و دیگر نه اعتصام میفهمد، نه قهر؛ در سمت سِروِر هم، در همین لحظه، نه ثِرِد ساسپِند میشود، نه چیزی هایبرنِیت میشود، نه کسی میوتِیت میشود. دقیقتر، هیچ اتفاقی نمیافتد؛ فوقـش مورفی یکیدیگر از آن خندههای قهرمانانهاش را میزند و بعد هیچ اتفاقی نمیافتد. □ میرسم به آنجا که سایهها لالایی خواندند؛ نه برای خواب؛ برای بیداری؛ برای [آن]که، همیشه نجوا شوند، قبل از خواب؛ و بهیاد آورده شوند، بعد از بیداری. آدمهای خنگ لالایی را زودتر باور میکنند، آدمهای خنگ لالایی را زودتر یادشان میرود؛ و زوزهی گرگها را نمیشوند، و وقتی تکهای از گوشتشان را گرگ برد، یادداشت میکنند خاطرهی «بردهشدن یک تکه از گوشتشان» را، که بعدتر با رشادت برای نوشکفتگان یاد کنند و آنوقتست که تازه، اگر هنوز لخته نشده باشد، فشارش میدهند تا دلمه ببندد. آدمهای خنگ، بدجوری در خنگیشان [کفِ] انگشتهایشان به دیوار میسایند (مبادا که ناخنهایشان ترک بردارد) . □ □ مائده را ورق میزنم. هنوز مائده هست؛ مانده «وصف» و سپس «تجلّی» چهام از آن مردک، ژپتو، کمتر است؟ □ ببین، این را میان دستنوشتههایـت پیدا کردم «... من نگاه میکنم - فرانچسکو شبها تا دیروقت کار میکند - خسته ...» † ببین، آخرش آنقدر کار کردم تا پولدار شدم - البته نه آنقدر که تو خیلی متوجه بشوی - - البته نه آنقدر که همهچیز بخرم - - البته نه آنقدر که تو را قانع کنم که لازم نیست کار بکنی - . و الآن، فکر میکنم چهقدر دلـم میخواهد در باکِتلیستـم بنویسم « - دزدیدن یک قایق» و نه خریدنِ آن. (آخر میدانی، قایقها اگر غرق نشوند، دزدیده میشوند؛ و منهم که دوست ندارم چیزی که بابتـش پول دادهام، دزدیده شود.) کاش بابتِ تو هم پول میدادم. |
10:46 PM |
Assassimilation -- Plan B | |
|
دیـشب میخواستم بگویم
«فرانچسکوی بیچاره بیزی بوده خب طفلی، وگرنه کی بهتر از فلانی؟!» که خوابم برد. □ بیدار که شدم، هنوز رفته بودی؛ میخواستم بگویم «فرانچسکوی بیچاره ...»، یادِ آخرش افتادم. اگر نمیمرد و جنگ تمام میشد و میآمد مینشست ور ِدلِ فلانی و فلانی هِی یواشکی به تومازو اس.ام.اس میزد؛ حتماً طفلی دق میکرد. خوابیدم، چروکیدهتر شدم. □ بیدار که شدم، هنوز رفته بودی؛ میخواستم بگویم «مثل فرانچسکو ...»، یادم افتاد آخرش نه کسی رفت سر قبر فرانچسکو، نه فرانچسکو رفت سر قبر کسی. همه هم با یادآوری نامـش - که مثل دکتر الف تمام عمر بدون اینکه تلاشی بکند، کچل زندگی کرد و بچهدار نشد-، از وی به عنوان گاوی با زخممعدهی آشتیناپذیر یاد میکنند. خوابـم نبرد دیگر، معدمام میسوخت. □ بیدارتر که شدم، دیدم واقعاً رفتهای؛ حدس زدم «فرانچسکو» خیلی وقت بود مرده بود؛ چشمهای یک مقتول بالفطره هیچوقت قبل از مردن نمیپرند بیرون. چشمهایم را مالیدم، یادم افتاد امروز هم از آن روزهای ف*کین' بیزی است. † † † دارد دیر میشود. کرگدنها را دارند میبرند باغوحش؛ بهنام صلح. به درناهای مهاجر واکسن فلجاطفال میزنند؛ بهنام صلح. ماهیهای رودخانهها را اهلی میکنند میاندازند توی تشت؛ بهنام صلح. با پلاستیک، قاصدکِ مِیداینچینا درست میکنند؛ بهنام صلح. فلانجای دموکراسیشان را (که چندسال پیش جر خورده بود)، برچسب میزنند: «بهنام صلح». بههم لبخند میزنیم و برای هم آرزوی فلانـفقیّت میکنیم؛ بهنام صلح. همه دست در فلانِ هم تلاش میکنیم برای فردای فلانتر؛ بهنام صلح. به ماهیّت ذاتی داگاستایل، وقتی سگهای ولگرد را پشت پنجره اتوبوس میبینیم لبخند فاتحانه میزنیم؛ بهنام صلح. رو به دوربین بایبای میکنیم و خانم محترم قول میدهیم که تا نیممتری تختخواب بایبای کنان لبخند برویم؛ بهنام صلح. گلبرگهای مرده را (که هنوز خیساند) از روزنامهی دور گلدان (که گردنش درد گرفته بس که بالا را نگاه کرده) (که بدجوری خشک شده) تفکیک کرده در کیسههای مخصوص میگذاریم؛ بهنام صلح. والتدیسنی، سرزمین شادیها، لبخندهای قرمز پررنگ (و غلیظ که لخته نمیشوند)، چاغالهی بادام، سایدگِرِید به روسری گلگلی، ... صلح بد است مگر؟ فرانچسکو هم باید برود دنبال فلانِ آقای کامبیزنسب بدود تا اگر جر خورد، اوّلین کسی باشد که دیده! بعد بیاید و به همه بگوید که اگر صلح نبود، کسی نمیتوانست بخندد. بعد خودش هم سعی کند بخندد و به شاگرد داروخانهچی انعام بدهد تا یکی از همان صورتیهای خالخالی دفعهی پیش را برایش بیاورد. اگر صلح نبود که ما اینقدر آزادی نداشتیم، همهاش سیاه، با طعم کیسه زباله. دیر شده. کرگدنها هم افتادهاند دنبال رنگ لباس زیرشان (باغوحش است خب؛ نمیشود که...) درناهای مهاجر، هر روز به پزشک مخصوص فلان فالمان میرود که نکند خدای نکرده بچهشان فلج از آب در بیاید و نتواند از پلههای هواپیما بالا برود ماهیهای رودخانه آنقدر دانلود و آپلود شدهاند که دیگر نه فینگرپرینتـی برایشان مانده، نه پیوریتیای. سگهای بیابان افتادهاند دنبال فتیش و اورجی، بهسلامتی پیشوا. مجسمههای گِلی ما هم که ... ... یادش بهخیر. † † † بیدار میشوم. ساعت خاموشـست و نمیدانم دیر شده یا نه. هوا روشن است؛ پس دیر شده. هنوز در صلح بهسر میبریم؛ پس خیلی دیر شده. تو خوابی، حتماً. تو خوابی، قهراً؟ تو خوابی، سهواً؟! تو که هیچوقت دیرت نمیشود. |
1:49 PM |
Steady state – longer than usual | |
|
نفرت، تلخ است
و فراموشی - این که حتی متنفر هم نباشی - وحشتناک.. {صرفاً/جبراً} † چراغهای رابطه را دیشب، جماعت مطلّقهی مستِ محلّه با سنگ و بطری زدند شکستند. □ پیری، تورهای تابستان، اینکه هروی هرگز نخواهد توانست چیزی بین «ر» و «غ» را با شستیهای سیاه (و باریک) پیانو بزند، رکوردهایی که هر شب در سینک ظرفشویی شسته میشوند، سلفپرترههایی که هرگز ظاهر نمیشوند، کادوهایی که توی کشو انبار میشوند، موجهای مکزیکو، مسئولیتپذیری در مه، و بقیه ایمپرفکشنهای زندگی اند که زندگی را از آنـی که باید پرفکتتر میکنند. زنده باد! |
3:22 PM |