Assassimilation -- Plan B | |
|
دیـشب میخواستم بگویم
«فرانچسکوی بیچاره بیزی بوده خب طفلی، وگرنه کی بهتر از فلانی؟!» که خوابم برد. □ بیدار که شدم، هنوز رفته بودی؛ میخواستم بگویم «فرانچسکوی بیچاره ...»، یادِ آخرش افتادم. اگر نمیمرد و جنگ تمام میشد و میآمد مینشست ور ِدلِ فلانی و فلانی هِی یواشکی به تومازو اس.ام.اس میزد؛ حتماً طفلی دق میکرد. خوابیدم، چروکیدهتر شدم. □ بیدار که شدم، هنوز رفته بودی؛ میخواستم بگویم «مثل فرانچسکو ...»، یادم افتاد آخرش نه کسی رفت سر قبر فرانچسکو، نه فرانچسکو رفت سر قبر کسی. همه هم با یادآوری نامـش - که مثل دکتر الف تمام عمر بدون اینکه تلاشی بکند، کچل زندگی کرد و بچهدار نشد-، از وی به عنوان گاوی با زخممعدهی آشتیناپذیر یاد میکنند. خوابـم نبرد دیگر، معدمام میسوخت. □ بیدارتر که شدم، دیدم واقعاً رفتهای؛ حدس زدم «فرانچسکو» خیلی وقت بود مرده بود؛ چشمهای یک مقتول بالفطره هیچوقت قبل از مردن نمیپرند بیرون. چشمهایم را مالیدم، یادم افتاد امروز هم از آن روزهای ف*کین' بیزی است. † † † دارد دیر میشود. کرگدنها را دارند میبرند باغوحش؛ بهنام صلح. به درناهای مهاجر واکسن فلجاطفال میزنند؛ بهنام صلح. ماهیهای رودخانهها را اهلی میکنند میاندازند توی تشت؛ بهنام صلح. با پلاستیک، قاصدکِ مِیداینچینا درست میکنند؛ بهنام صلح. فلانجای دموکراسیشان را (که چندسال پیش جر خورده بود)، برچسب میزنند: «بهنام صلح». بههم لبخند میزنیم و برای هم آرزوی فلانـفقیّت میکنیم؛ بهنام صلح. همه دست در فلانِ هم تلاش میکنیم برای فردای فلانتر؛ بهنام صلح. به ماهیّت ذاتی داگاستایل، وقتی سگهای ولگرد را پشت پنجره اتوبوس میبینیم لبخند فاتحانه میزنیم؛ بهنام صلح. رو به دوربین بایبای میکنیم و خانم محترم قول میدهیم که تا نیممتری تختخواب بایبای کنان لبخند برویم؛ بهنام صلح. گلبرگهای مرده را (که هنوز خیساند) از روزنامهی دور گلدان (که گردنش درد گرفته بس که بالا را نگاه کرده) (که بدجوری خشک شده) تفکیک کرده در کیسههای مخصوص میگذاریم؛ بهنام صلح. والتدیسنی، سرزمین شادیها، لبخندهای قرمز پررنگ (و غلیظ که لخته نمیشوند)، چاغالهی بادام، سایدگِرِید به روسری گلگلی، ... صلح بد است مگر؟ فرانچسکو هم باید برود دنبال فلانِ آقای کامبیزنسب بدود تا اگر جر خورد، اوّلین کسی باشد که دیده! بعد بیاید و به همه بگوید که اگر صلح نبود، کسی نمیتوانست بخندد. بعد خودش هم سعی کند بخندد و به شاگرد داروخانهچی انعام بدهد تا یکی از همان صورتیهای خالخالی دفعهی پیش را برایش بیاورد. اگر صلح نبود که ما اینقدر آزادی نداشتیم، همهاش سیاه، با طعم کیسه زباله. دیر شده. کرگدنها هم افتادهاند دنبال رنگ لباس زیرشان (باغوحش است خب؛ نمیشود که...) درناهای مهاجر، هر روز به پزشک مخصوص فلان فالمان میرود که نکند خدای نکرده بچهشان فلج از آب در بیاید و نتواند از پلههای هواپیما بالا برود ماهیهای رودخانه آنقدر دانلود و آپلود شدهاند که دیگر نه فینگرپرینتـی برایشان مانده، نه پیوریتیای. سگهای بیابان افتادهاند دنبال فتیش و اورجی، بهسلامتی پیشوا. مجسمههای گِلی ما هم که ... ... یادش بهخیر. † † † بیدار میشوم. ساعت خاموشـست و نمیدانم دیر شده یا نه. هوا روشن است؛ پس دیر شده. هنوز در صلح بهسر میبریم؛ پس خیلی دیر شده. تو خوابی، حتماً. تو خوابی، قهراً؟ تو خوابی، سهواً؟! تو که هیچوقت دیرت نمیشود. |
1:49 PM |