Reminiscence of a Prostatectomied dragon | |
|
بیدار که میشوم،
طرحی که از تو دارم، شبیه یک برندهست... □ □ پیرشدهایم و بدجوری شماردهایم، وقتهایی که ابر نیست؛ آخرش احتمالاً میشود چیزی شبیه این: * بیدار شدن در ساعت ۰۰:۳۰ (۹۴۳ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۱:۳۰ (۱٬۳۲۴ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۲:۳۰ (۱٬۷۳۰ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۳:۳۰ (۱٬۴۸۷ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۴:۳۰ (۱٬۲۰۷ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۵:۳۰ (۱٬۸۹۱ مورد) * بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ (بقیه موارد) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و فکر کردن به تو تا صبح (خیلی) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و تلاش برای دوباره خوابیدن (از وقتی رفتهای) - بیدار شدن در ساعت ۰۶:۳۰ و بد و بیراه گفتن به پنجره و صدای ماشینها و مجریِ تی.ویِ کاملاًساکت، وقتی دارد بانشاطبودن صبح را با خندههای کشدارِ و عامهپسندِ و نیمهسکسیاش به حلقوم خلقالله میریزد (از وقتی که [با اینکه رنگ چشمچشم، دو ابرو، دماغ و دهن و استایل صورتـت کاملاً یادم هست]، شبها در خواب کاملاً محوی؛ حتی وقتی ابر نیست)... □ □ مالتیثِرِد راه انداخته در ابعاد میلیاردی، بعد به اعتصام فرا میخوانَد؛ همین میشود که انگشتهای انسان بهطرز غیرقابل کنترلـی دراز میشود و با یک باران، سرِ ریسمان زرتی میافتد توی چاه. ناخنهای انسان میشکند و دیگر نه اعتصام میفهمد، نه قهر؛ در سمت سِروِر هم، در همین لحظه، نه ثِرِد ساسپِند میشود، نه چیزی هایبرنِیت میشود، نه کسی میوتِیت میشود. دقیقتر، هیچ اتفاقی نمیافتد؛ فوقـش مورفی یکیدیگر از آن خندههای قهرمانانهاش را میزند و بعد هیچ اتفاقی نمیافتد. □ میرسم به آنجا که سایهها لالایی خواندند؛ نه برای خواب؛ برای بیداری؛ برای [آن]که، همیشه نجوا شوند، قبل از خواب؛ و بهیاد آورده شوند، بعد از بیداری. آدمهای خنگ لالایی را زودتر باور میکنند، آدمهای خنگ لالایی را زودتر یادشان میرود؛ و زوزهی گرگها را نمیشوند، و وقتی تکهای از گوشتشان را گرگ برد، یادداشت میکنند خاطرهی «بردهشدن یک تکه از گوشتشان» را، که بعدتر با رشادت برای نوشکفتگان یاد کنند و آنوقتست که تازه، اگر هنوز لخته نشده باشد، فشارش میدهند تا دلمه ببندد. آدمهای خنگ، بدجوری در خنگیشان [کفِ] انگشتهایشان به دیوار میسایند (مبادا که ناخنهایشان ترک بردارد) . □ □ مائده را ورق میزنم. هنوز مائده هست؛ مانده «وصف» و سپس «تجلّی» چهام از آن مردک، ژپتو، کمتر است؟ □ ببین، این را میان دستنوشتههایـت پیدا کردم «... من نگاه میکنم - فرانچسکو شبها تا دیروقت کار میکند - خسته ...» † ببین، آخرش آنقدر کار کردم تا پولدار شدم - البته نه آنقدر که تو خیلی متوجه بشوی - - البته نه آنقدر که همهچیز بخرم - - البته نه آنقدر که تو را قانع کنم که لازم نیست کار بکنی - . و الآن، فکر میکنم چهقدر دلـم میخواهد در باکِتلیستـم بنویسم « - دزدیدن یک قایق» و نه خریدنِ آن. (آخر میدانی، قایقها اگر غرق نشوند، دزدیده میشوند؛ و منهم که دوست ندارم چیزی که بابتـش پول دادهام، دزدیده شود.) کاش بابتِ تو هم پول میدادم. |
10:46 PM |