Extremal Implicits of Expressionism | |
|
پنجهزار سال است نخوابیدهام.
دو هزار سال پیش خواستم بخوابم، تو آمدی، دیگر خوابم نبرد. هزار سال پیش خواستم بخوابم، تو رفتی، دیگر خوابم نبرد. □ خوابم گرفتهاست، مردمکهایـم خوابیدهاند؛ قصههایـم، غصههایـم، ... میترسم بیایی و من خواب باشم. تا پنجهزار سال دیگر، ... □ میخواهم بروم خودم را به موزهای، سیرکـی، جایی معرفی کنم. بعد آنقدر مشهور شوم که اگر خوابم برد، منشیام، مشاورم، مباشرم، خدمتکارهایم، رانندهام، همه و همه بیدار باشند تا اگر تو آمدی، بمانی تا بیدار شوم. میمانی؟ قول میدهم زود بیدار شوم. □ به همهشان نشانیات را دادهام. اما، گم میشی؛ با اینکه شبها من را به گم شدن در خواب متهم میکنی، اما گم میشوی در شلوغی شهر، از شلوغی شهر، با شلوغی شهر، ... بدیاش اینست که بلدی برگردی... و من مطمئن نیستم. □ □ □ بوی صابون گرفتهام؛ خواب حباب دیده بودم. استیصال، میرود در اعماق، در لایههای زیرین پوستـم. چربی نمانده دیگر، هیچ! پیانو اگر بلد بودم بزنم، چاق میشدم. تو از چاق بودن بدت میآید؛ مگر نه؟ □ قدم میزنم. تمام طول اتاق را. سوت میزنم. تمام طول اتاق را. سبک میشوم. میروم بالا. گیر میکنم به تارهای عنکبوت سقف. به پیانو زدن فکر میکنم. چاق میشوم. پرت میشوم پایین. مهم اینست که تو بدت میآید. { پیانو بهانه است. چاق شدن هم. تو ... مگر نه؟ } □ □ /* میرم یکی از این مؤسسههای رژیم لاغری و خودمُ بهشون معرفی میکنم. میگم که من میخوام اونقدر لاغر شم که به وزن ایدهآلـم برسم. بعد اونا از تو آینه میگن که من از وزن ایدهآلـم لاغرترم. اما من به حرفـشون گوش نمیدم. میگم که من باید تا وزن ایدهآلـم لاغر شم. اونا پولـشونُ میگیرن. و من تا وزن ایدهآلـم لاغر میشم. دفعهی بعد، دیگه هیچ بهونهای برای رد کردن نباید باشه. من بهخاطرش پول دادم. اونا منُ بهعنوان یه مشتری راضی به بقیه نشون میدن. به مؤسسهشون افتخار میکنن که تونستون موجود لاغری مثل منُ به وزن ایدهآل برسونن. منـم به خودم افتخار میکنم. و متشکرم... */ □ صبحها میرم کلاس پیانو. ظهرها میخوابم. عصرها میرم لاغر میشم. شبها همهشون رو تمرین میکنم. □ حرفهای نمیشوم اما. حیف! هنوز موقع ریتم گرفتن، دستم لیز میخورد؛ میلرزد؛ قایم میشود. موقع دویدن، ریتمـم بههم میخورد؛ پرت میشود ته دره. موقع خواب، گند میزنم. حرفهای نمیشوم اما. میدانی که. حرفهایها چاق نمیشوند. حرفهایها نمیخوابند. حرفهایها مطمئن هستند. حرفهایها میدانند تو شبها کجا میخوابی. تو هم میدانی حرفهایها شبها کجا میخوابند. مگر نه؟ |
8:16 PM |
BlueJob | |
|
در مرکز بهدنیا میآییم،
دورتر بزرگ میشویم. میچرخیم، میچرخیم، میچرخیم... دور میشویم. در حاشیه میمیریم؛ در حاشیه محو میشویم. □ □ □ قرار بود دلـت برایـم تنگ بشود. قرار بود زمستان که شد و خوابـت را دیدم، برگردی. اما دلـم گرفت. دیگر خیلی دیر شدهست. □ خوابیدهای و من، خوابیدهای و من دارم سرازیر میشوم؛ تاریک، عمیق، ساکت. □ برگشتهام اما، میبینی؟ جریان زندگی اینست که بعد از هایبرنیت وقتی بیدارت میکنم، خط آخر را مینوازی و ورق میزنی. □ □ □ تکیه میدهم به پایههای مترسک؛ و حرف میزنم. از زندگی، دنیا، انگیزههای جدیدم، ... نگاهـم نمیکند، ولی میخندد. بدنش شل میشود و چوبها آستینهایش را نگه میدارند. میدانم اضافهکاریاش است؛ در فکرش هستم. میداند اضافهکاریاش است؛ اما کار دیگری ندارد. فراموش کند؟! شاید وقتی آستینهایش پاره شد، دستهایش را بههم بمالد و همهشان را بهنام خودش کند. صبح زود، دیدمـش که داشت تمرین میکرد، به کلاغها از زندگی میگفت؛ دنیا و انگیزههای جدیدش... |
4:04 AM |
Another consecutive today | |
|
تمام شب را خوابیدهام؛
بیدار میشوم و راه میافتم. - تمام شب را خوابیدهام که صبح، بیدار شوم و راه بیافتم - ... یادم میرود. میترسم یادم بماند. یادم میرود. شب میشود. شهر شلوغ میشود. شهر آنقدر شلوغ میشود که من تویش گم میشوم؛ چه برسد به تو! گم میشوم؛ اما انگار تو هنوز گم نشدهای. بر میگردم. یادم رفته باید از کجا برمیگشتم. حدس میزدم یکی از همین روزها باید یادم برود. دیگر فکر نمیکنم. یادم هم نمیآید. بر میگردم. تمام شب را بیدار میمانم؛ که مبادا توی خواب گم بشوی. بیدار میمانم. صبح میشود. شهر شاید شلوغ باشد؛ اما همهی اتاق را، من تمیز کردهام. نگاهم میکنی؛ گم میشوم، شاید تو هم... دیگر هیچوقت سعی نمیکنم اتاق را تمیزتر از شهر کنم. □ □ مشتی کلامت قصار، مینویسم؛ امضایشان میکنم با نام دیوید، معروف به کرگدن. بعد که مشهور شد، میفروشمـش، و با پولش گلویـم را تازه میکنم. □ □ سگِ درون من، کودکِ درون من را خوردهست... میدانم امشب هم، من که خوابیدهام، نصفهشب، بیدار میشود و شروع میکند به زوزهکشیدن. شاید این نتیجهی کلنجار کودکِدرونـش با کودک درون من باشد؛ چه ابلهانه! بیدارش میکنم، صبح شدهست؛ لگد میزند. میرویم بیرون. آرزو میکنم شب نشده بمیرد و من دوباره شروع کنم به دویدن. آرزو میکند شب نشده بمیرم و از عذاب وجدان خلاص شود. |
9:26 PM |
Moderation on Peaches in the first days of April | |
|
باید میرفتی،
اینبار نه تو از قطار جا ماندی، نه من؛ تو رفتی آنطرف ریل؛ هم تو جا ماندی، هم من. میدانم تا آخر عمر، همیشه شک میکنم؛ باید میرفتی؟ □ میمانم، میمانی. باید حتماً کسی جا بماند، تا شکّی نباشد. باید حتماً کسی برود تا شکّی نباشد. باید حتماً کسی ... باید ... ... میمانی، میمانم. □ محو میشوی! قطار از بین ما رد میشود؛ دفعهی اوّلـش نیست، اما من به محو شدن ناگهانی تو عادت ندارم؛ عادت نکردهام، عادت نمیکنم. قطار تمام میشود. تو ماندهای، من ماندهام. دفعهی آخرش نیست، اما من دلـم نمیخواهد به محو شدن ناگهانی تو عادت کنم؛ دلـم نخواهد خواست، هرگز. دفعهی آخرش نیست، اما من هر بار میترسم، میترسم که دفعهی بعد دیگر نترسم؛ دلهرههایـم تمام شود، که تو رفته باشی. □ برای شصت و سههزار و پنجاه و هشتاُمین دفعه... چهارصد سالی باید شده باشد. قطارها تندتر شدهاند، ساکتتر، کوتاهتر، شفافتر، ... میترسم اما، هنوز، هر بار! عادت؟! شاید. برای قلبـم بد است؛ شاید. بروی اگر... نه، تو اگر میخواستی بروی که...! اگر میخواستی بروی... میخواستی بروی... میخواستی بروی؟ میخواهی بروی؟ میروی؟ میروی. □ شصت و سههزار و پنجاه و نه... خوابیدهام شاید. یا دوباره شب شدهاست. نیستی آخر... اما من عادتـم را کردهام؛ مهم نیست شاید. □ میخوابم، خوابیدهای تو هم، حتماً. خسته شدهای، حتماً. خواب میبینی، حتماً. میخوابم. □ خواب میبینم قدّم آنقدر بلند شده که بتوانم از توی شیشههای کوپهها آنطرف قطار را ببینم؛ خواب میبینم روی نگاه ما پل هوایی زدهاند؛ خواب میبینم همهی قطارها مقطوعالنسل شدهاند؛ همهشان ترکیدهاند، چپ کردهاند، مردهاند. خواب میبینی، از ریل رد شدهام. |
1:20 AM |
5 minutes before 5 am as a time, me as a date | |
|
میخواستم بنویسم «تمام شب را با قهرمانهای آرتور سرکردهام». صبح شد. یادم رفت. بیدار شدم و دیدم خبری نیست. قهرمانهای آرتور خیلی زودتر رفته بودند.
دلم برای بانوی آبیپوشـش تنگ شد. برگشتم. دیدم دارد هنوز میدود. تمام شب را دویده بوده، حتماً. تمام شب را بین بقیهی قهرمانها دویده بوده. تمام شب را... فردا، دیرتر میخوابم. فردا، قرارست من هم با او بدوم. فردا، هرگز نمیخوابم؛ قرارست تمام شب را با او بدوم. توی قضای همهی قهرمانهای آرتور مرگ میریزم. صندلی کم دارد آخر. بهدَرَک که آرتور از داستانهای دو نفره خوشش نمیآید. بهدَرَک که آرتور همهچیز را تمام میکند و بعد میبندد. بهدَرَک که آرتور از من احمقتر نیست و حوصلهاش سر میرود. وقتی قرارست بدوم، میدوم. □ □ □ تنگـت شده. □ بالا میروم. بعد پایین. یک جایـش میلنگد. بالایش که خوبست. پایینـش را هم با سهنقطه تمام کردهای. اما وقتی میچرخم، میلنگد. میچرخم. میلنگد. بنویس دلـت برایم تنگ شده، بنویس تو هم تمام این روزها را به این فکر میکردی که اگر ببینیام، دلـت کمـتر تنگ میشود. بنویس اما وقتی دیدی، دلـت بیشـتر تنگ شد. بنویس. مینویسی؟ نمینویسی؟ باز خودم برای تو هم باید بنویسم؟ متفاوت باشد؟ دستخط من را، فقط من دوست دارم. میدانی که. □ ... بیا! بیا با هم پیر شویم. میرویم مینشینیم جایی، کنجی، دنجی، نگاه میکنیم. از همان شکنجههای تیپیکال. هنوز جایـش مانده؟! میرویم گشتی، چرخی، دوری میزنیم. یادم میاندازی که همه دارند عاشق میشوند. یادت میاندازم که حرفهای شدهام. یادم میاندازی که فاسقهایـم هم چشم امید دارند. یادم میرود میخواستم چه را یادت بیاندازم. میرویم و خسته میشویم. میدانی. میدانم. میخندی. میخندم. باز میآیی؟ باز میخندی؟ باز میخندم؟ نیایی هم پیر میشویم. □ □ □ تمام شب را تا صبح، میمانم و خیره. صبح، خواب میمانم. آدم موفقی نیستم. آدمهای موفق کارهای موفقیتآمیز انجام میدهند. دافهایشان با موافقیت ازشان سرازیر میشوند. موفقیتشان را زیر جورابشان میگذارند تا بالاتر بیایند. آدمهای موفق، صبحها زود بیدار میشوند؛ اوّل تصمیم میگیرند، بعد با موفقیت بیدار میشوند. آدمهای موفق، برای این منظور، شبها زود میخوابند. و وقتی تصمیم میگیرند بخوابند، به هیچچیز فکر نمیکنند... حتی تو، مخصوصاً تو. خوشبهحالـت که هیچ آدم موفقی را ندیدهای. خوشبهحالـم که هیچ آدم موفقی را ندیدهای. |
12:04 PM |