BlueJob | |
|
در مرکز بهدنیا میآییم،
دورتر بزرگ میشویم. میچرخیم، میچرخیم، میچرخیم... دور میشویم. در حاشیه میمیریم؛ در حاشیه محو میشویم. □ □ □ قرار بود دلـت برایـم تنگ بشود. قرار بود زمستان که شد و خوابـت را دیدم، برگردی. اما دلـم گرفت. دیگر خیلی دیر شدهست. □ خوابیدهای و من، خوابیدهای و من دارم سرازیر میشوم؛ تاریک، عمیق، ساکت. □ برگشتهام اما، میبینی؟ جریان زندگی اینست که بعد از هایبرنیت وقتی بیدارت میکنم، خط آخر را مینوازی و ورق میزنی. □ □ □ تکیه میدهم به پایههای مترسک؛ و حرف میزنم. از زندگی، دنیا، انگیزههای جدیدم، ... نگاهـم نمیکند، ولی میخندد. بدنش شل میشود و چوبها آستینهایش را نگه میدارند. میدانم اضافهکاریاش است؛ در فکرش هستم. میداند اضافهکاریاش است؛ اما کار دیگری ندارد. فراموش کند؟! شاید وقتی آستینهایش پاره شد، دستهایش را بههم بمالد و همهشان را بهنام خودش کند. صبح زود، دیدمـش که داشت تمرین میکرد، به کلاغها از زندگی میگفت؛ دنیا و انگیزههای جدیدش... |
4:04 AM |