نهم خرداد ماه ١٣٨٥ | of the dearest low sharpened thou - and a 55% me |
|
بیدار میشم.
میدونم بیرون روشنه. یادم مییاد که آخرین باری که خوابیدم، آخر هفته بود. زنگ میزنم به پیتر. پیتر، خوابآلودهتر از من، میگه که اونم آخرین باری که خوابیده یه روز تعطیل بوده... باورم نمیشه امروز اول هفته باشه. میخوابم. حداقلش اینه که دفعهی بعدی که بیدار شم، ... هممم... حداقلش اینه که شاید دفعهی بعدی اصلاً بیدار نشم. میخوابم... □ □ □ دو هزار سال و اندی و یک ماه میگذره و من همچنان سعی میکنم برات لالایی بخونم، تا یه شب آروم بخوابی... اما همهش، وسطش، تا یادم میره کِی شیکم گرگه سفره شد، کلاغه با مادربزرگه عروسی میکنه و تو از خنده بیدار میشی و خواب از سرت میپره؛ من از خنده بیدار میشم و همینشم یادم میره... □ □ □ - بارون هم سفارش داده بودین؟ - نه. فقط قهوه. - اگه چشمای تماشاچیا اذیتتون میکنه، میخواین بگم پرده رو بیارن پایین؟ - نه ممنون. - اما فکر کنم بهتر باشه که بگم؛ میدونین، آخه خودمم خسته شدم. - هر جور میلتونه. - و شما میخوابین؟ - اگه خوابم بیاد. - و الآن خوابتون مییاد؟ - نه، خوابیدن زیر بارون یه کم سخته. - سخت تر از نشستن پشت پنجره و زل زدن به بارون؟ - سخت تر از نشستن پشت پنجره و زل زدن به بارون. □ - بیداری؟ - ... - اگه خوابیدی چرا «...» میگی؟ خب هیچچی نگو. - ... - بیداری؟ - نه - یعنی من اینقد منزجرکنندهام؟ - نه - بیام؟ - اگه دوس داری - اگه تو بخوای - خوابت نمییاد؟ □ - خیابونای پاریس، همیشه کمرنگن. همیشه. توام اینو حس میکنی. شرط میبندم. شرط میبندم توام اگه جای من بودی اینو حس میکردی. مگه نه؟ ... هه! چه قد احمقانهست که آدم توی منولوگش جملهی پرسشی داشته باشه و سعی کنه چشماشو اونقد گرد کنه که خودشم باورش بشه که داره میپرسه... - آره. - اما این فقط یه منولوگه و باید منولوگ بمونه... - آره. - و تو هنوز بیداری... - آره. - چی آره؟ - اینکه من دارم به منولوگت گوش میدم و خوابم نمیبره... - و اگه خوابت ببره؟ - خوب هنوز هم نعش افقی من روی پای چپت توازن منولوگت رو به هم میزنه... - و بعد؟ - بعدش رو خودت میدونی. این منولوگ توئه. - خب آره... - پس ادامه بده... - باشه. باشه. - ... - ... - ... - خیابونای پاریس، احتمالاً، همیشه کمرنگن و، احتمالاً، تا ابد کمرنگ میمونن. من همیشه تو خیابونای پاریس، تنها که باشم، گم میشم. مگه نه؟ - آره. - و تو؟ - من چی؟ - تو گم نمیشی؟ - کجا؟ - تو خیابونای پاریس. - خب، شاید... - شاید چی؟ - شاید گم بشم. - کجا؟ - تو خیابونای پاریس؟ - دقیقاً کجا؟ - تو خیابونای پاریس که همیشه کمرنگن و احتمالاً تا ابد کمرنگ میمونن. - احتمالاً؟ - آره. - آره؟! - نه. نمیدونم. این منولوگ توئه... - و تو؟ - من باید بخوابم... - کجا؟ - کجا چی؟ - کجا باید بخوابی؟ - پشت پنجرهی خیابونای پاریس. - دقیقاً کجا؟ - دقیقاً پشت پنجرههای بخار گرفتهی خیابونای همیشه کمرنگ پاریس... - اما این منولوگ منه. - آره. - و تو حق نداری توش بخوابی؟ - آره. - خب؟ - ولی خوابم مییاد. - خوابت مییاد؟ میفهمی منولوگ من یعنی چی؟! - آره. - آره؟! - نه. نمیدونم. فقط خوابم مییاد. - اما... - اما چی؟ تو خوابت نمییاد؟ - من؟ - آره. - نمیدونم... - چیو نمیدونی؟ - نمیدونم. همون که تو میگیو. - دقیقاً کجا؟ - چی دقیقاً کجا؟ - همون که من میگم. - نمیدونم... - اما این منولوگ توئه. - منولوگ من؟ - آره.. - پس تو خیابونای پاریس که همیشه کمرنگن و احتمالاً تا ابد کمرنگ میمونن... |
12:17 PM |
سی ام اردیبهشت ماه ١٣٨٥ | "Hello World!", begged the young man in jean. |
|
... اما من همچنان میکَنَم و میکَنَم و میکَنَم،
و همهچیزایی رو که پیدا میکنم، میدم بهت؛ تا قابشون کنی و ببری یهجای بهتر دفن شون کنی... □ □ □ میشم یکی از همون پاپـِتهای مسخرهای که آویزونم میکنی بیرون پنجره... □ شب میشه. همهی پاپــِتها رو میچینم رو حصار دم در. من ازشون نمیترسم. هیچکی ازشون نمیترسه. حتی خودشون... □ آتیش میگیریم... مترسک، اگه سگم بود، پای مزرعه میموند و میسوخت. آتیشش میزنم... مترسک فرار میکنه. همهی خاطراتش گیر میکنه به حصار؛ اما در میره... خدا براش کف میزنه. آتیشو خاموش میکنیم... حتی کلاغهای پیر هم میدونن، خاطرات نیمهسوخته رو نمیشه به این راحتیا ریسایکِل کرد؛ حتی اگه باد بیاد، حتی اگه مترسک التماس کنه، حتی اگه خدا م بخنده... □ □ □ هنوزم میمیری. نمیدونم، شاید این ژوکریه که باید قبل از خواب، یه دور به همه بخنده... ... یا شاید این، صرفاً، فقط، توالیِ رقتانگیزِ محوشدنِ همهی توهای معاصره؛ وقتایی که من لبخند میزنم، و بعدش، که صدای لبخند تو نمییاد، چشمامو باز نمیکنم... □ □ □ میخوابم، این سادهترین راه برای ریکریت شدنِ یه ابله مثل منه؛ وقتایی که تو خوابیدی، و من نمیتونم دکمهی ریکریتِت رو پیدا کنم. بیدار میشم. نمیدونم هنوز ریکریت شدم یا همون قبلیهام. تو هنوز خوابی اما؛ امیدوارم تو تو خواب ریکریت نشده باشی. بیدارت میکنم. |
4:27 AM |
بیست و هشتم اردیبهشت ماه ١٣٨٥ | Safety forever, with no guarantee |
|
دو هزار سال و اندی میگذره
و من همچنان شیر یا خط میکنم، که بیدارت کنم یا نه... اما هر دفعه قبل از اینکه سکههه بخوره زمین، از ترس اینکه بیدار شی، رو هوا میقاپمش و دوباره میندازمش... |
3:26 AM |
بیست و هفتم اردیبهشت ماه ١٣٨٥ | As the same Heros |
|
بخواب عزیزم،
... حتی خداهای حرفهای هم احتیاج ندارن کسی ازشون دفاع کنه. بخواب عزیزم، ... حتی اگه همهی رؤیاهات هم یادت بره، با هم ریستورشون میکنیم. بخواب عزیزم، ... بعد برام بنویس که دوس نداری بیدار شی... □ □ □ زندگی یه بازی دونفرهست که ورژن یه نفرهش هیچ انگیزهای برای برد به آدم نمیده. یادم نیست آخرین باری که دیدمت هنوز مُرده بودی یا نه... □ زندگی یه بازی دونفرهست که ورژن یه نفرهش خیلی وقته اختراع شده ولی هر ابلهی سعی میکنه یه هُماِدیشِن همیشه برنده ازش در بیاره. تو هم داری منو میبینی؟ □ زندگی یه بازی دونفرهست که مهمترین قانونش اینه که باید یهنفره بازی بشه؛ چه ببری، چه ببازی. هر وقت بقیه قانوناش یادت اومد، بیدارم کن... □ □ □ خب مسلّمه که دیستراکتش طول میکشه، امّا تو دیگه خیلی وقته خوابیدی، و ما و من، توثامبزآپ بیل میزنم... □ □ □ تمام روز رو رقصیدهام. خواب موندم. باز از قطار جا موندم. خداحافظی میکنم. فردا هم مییام که تمام روز رو برقصیم. آخرش هم خداحافظی میکنم. میدوم. نمیدونم به قطار میرسم یا نه. تو هم نمیدونی. حتی نمیتونی بفهمی این دویدن من ساختگیه یا یه جور توهم شبیهسازیشده برای رفع روزمرگی... این صد و یک اُمین سالیه که ندیدمت. شاید اگه همون روز اوّل سوار قطار شده بودم، تا الآن برگشته بودم. □ □ □ ... من دیگه نمیترسم؛ من شادم؛ نصفش مال تو. میذارمش توی یه پاکت. همهی گذاشتنیهام رو هم میذارم زیرش - که دوّم ببینیشون - از زیر در ردشون میکنم تو؛ یه جوری که دست خودم هم بهشون نرسه. بعد میرم. من خیلی وقته که دیگه نمیترسم؛ من شادم. من مال خودِ خودم هستم. |
11:31 AM |
چهاردهم اردیبهشت ماه ١٣٨٥ | Albertisement on the hall of honor |
|
یه گربهی اشرافزاده با یه شیکم خیکی داشت تو شهر راه میرفت. گربهه به دلش افتاده بود که تا شب میمیره؛ برا همین دنبال یه ماده گربهی اشرافزاده میگشت تا بعد از مرگش چیز مهیجی برا افتخار کردن دنبال داشته باشه...
از شانس خوبش خیلی زود گیر یه ماده گربهی مجرد بیکار افتاد. فکر کرد که لزومی نداره آدم به همهی چیزهای مهیجش افتخار کنه، برا همین زود دست به کار شد. از قضا، زد و تا کارش تموم شد، قبل از اینکه بخواد به کسی چیزی بگه، مُرد... سالها گذشت و گربهی تازه به دنیا اومده بزرگ و بزرگ شد تا اینکه اسمش رو گذاشتن آلبرت. آلبرت بدون اینکه خودش بدونه، یه اشرافزادهی اصیل بود با یه شیکم خیکی... روزی از روزها که آلبرت داشت تو شهر راه میرفت، به دلش افتاد که تا شب میمیره؛ برا همین دنبال یه ماده گربه گشت تا بعد از مرگش چیزی برای افتخار داشته باشه، اما از شانس بدش تا شب هیچ ماده گربهای گیرش نیومد. این شد که شب رو تا صبج لب اسکله سر کرد و با خودش فکر کرد. از فرداش، هر وقت به دلش میافتاد که تا شب میمیره، بدون معطلی میرفت دم اسکله مینشست و پاهاشو آویزون میکرد و به این قکر میکرد که یه گربهی خیکی هیچوقت چیزی برای افتخار کردن نداره... این شد که یه بار تصمیم گرفت خودش هم با پاهاش از لب اسکله آویزون شه و افتاد تو دریا و غرق شد... از اون روز به بعد گربههای اشراف زاده، سعی میکنن قبل از اینکه خیکی بشن، تمام تلاششون رو برای پیداکردن یه ماده گربه بکنن، حتی اگه به قیمت جونشون تموم بشه... |
12:40 AM |