Albertisement on the hall of honor | |
|
یه گربهی اشرافزاده با یه شیکم خیکی داشت تو شهر راه میرفت. گربهه به دلش افتاده بود که تا شب میمیره؛ برا همین دنبال یه ماده گربهی اشرافزاده میگشت تا بعد از مرگش چیز مهیجی برا افتخار کردن دنبال داشته باشه...
از شانس خوبش خیلی زود گیر یه ماده گربهی مجرد بیکار افتاد. فکر کرد که لزومی نداره آدم به همهی چیزهای مهیجش افتخار کنه، برا همین زود دست به کار شد. از قضا، زد و تا کارش تموم شد، قبل از اینکه بخواد به کسی چیزی بگه، مُرد... سالها گذشت و گربهی تازه به دنیا اومده بزرگ و بزرگ شد تا اینکه اسمش رو گذاشتن آلبرت. آلبرت بدون اینکه خودش بدونه، یه اشرافزادهی اصیل بود با یه شیکم خیکی... روزی از روزها که آلبرت داشت تو شهر راه میرفت، به دلش افتاد که تا شب میمیره؛ برا همین دنبال یه ماده گربه گشت تا بعد از مرگش چیزی برای افتخار داشته باشه، اما از شانس بدش تا شب هیچ ماده گربهای گیرش نیومد. این شد که شب رو تا صبج لب اسکله سر کرد و با خودش فکر کرد. از فرداش، هر وقت به دلش میافتاد که تا شب میمیره، بدون معطلی میرفت دم اسکله مینشست و پاهاشو آویزون میکرد و به این قکر میکرد که یه گربهی خیکی هیچوقت چیزی برای افتخار کردن نداره... این شد که یه بار تصمیم گرفت خودش هم با پاهاش از لب اسکله آویزون شه و افتاد تو دریا و غرق شد... از اون روز به بعد گربههای اشراف زاده، سعی میکنن قبل از اینکه خیکی بشن، تمام تلاششون رو برای پیداکردن یه ماده گربه بکنن، حتی اگه به قیمت جونشون تموم بشه... |
12:40 AM |