<sub style="display: none">Thou</sub> | |
|
تو میمیری و من اونقدر دنبالت میدوم تا جفتمون یخ کنیم. بعد همهی موهات و میبُرم و باهاشون یه طناب درست میکنم. بالای طناب همیشه یختره. بالای طناب همیشه برف مییاد. بالای طناب همیشه یه توی مُرده است. دستام از طناب لیز میخوره. توی تابوت پر برف میشه و جفتمون یخ میکنیم. توی تابوت همیشه یه عالمه طناب خالی هست. توی تابوت همیشه تو هستی که موهات توجیه قانعکنندهای برای مردنته...
□ □ تو میمیری، بعد فراموش میکنی، بعد فراموش میشی، بعد دور میشی. اما من تمام این مدت موهاتو به هم گره میزنم و با اونایی که میریزین زمین، برا خودم گردنبند درست میکنم... من اعدام میشم و تو قبل از اینکه کامل فراموشم کنی، میمیری. من تمام طول نوامبر رو برات آهنگ خالی میذارم. وقتی حس میکنم داره خوابت میگیره، صداشو زیاد میکنم و تو لبخندت عریضتر میشه. همهی آدمای باهوش مهربونترن. اما لبخندای تو رو فقط میشه ازشون آویزون شد و تاب خورد. بعد با اون اضافههاش که همیشه تصنعیان، یه گردنبند ساخت تا همه فکر کنن که قضیه یه دو نقطه پرانتزه... تو دورتر میشی و من با همهی حماقتهام یه کمند میسازم و پرت میکنمش به سمت تو. حماقتهای من هیچوقت زمین نمیریزن؛ برا همینه که حدس میزنی که من حتی نسبت به خودمم خودخواهم. از نزدیکترین پل مرتفع در دسترس آویزونت میکنم تا شجاع باقی بمونی. تو شجاع میشی و من حماقتم رو میکنم نگین گردنبندهات... تو میمیری، بعد یه پارادایم تصنعی لعنتی از آزادی میشی، بعد همهی موهات رو شبا میذاری زیر بالشت تا من حتی بهشون دست هم نزنم. من اونقدر نگات میکنم تا قبل از مردن، همهی موهات بچسبن به بالش. تو میمیری و من شبا تو خواب، موهام اندازهی موهای تو میشه. درست تا همونجایی که همیشه یادت میره تو آینه تقریب بزنیش... □ □ □ همهی مترسکها رو میکنیم بیرون و خودمون دوتایی ادای مزرعه رو در مییاریم. من میشم مترسک؛ تو میشی کلاغ. من تا صبح پاهامو جفت میکنم و دستامو تا جایی که میتونم باز نگه میدارم. تو تکیه میدی به پنجره و هر از گاهی قهوه میخوری. صبح که میشه، من پردهها رو محکم میبیندم و ادامهی صلیب رو تو تخت میکشم. صدای همزدن قهوهت با منقارت، یه جور شب به خیر اجباریِ دمِصبحه... □ □ شببهخیر میگم و میخوابم. تو بیدار میمونی و منتظر میشینی تا شب، بهخیر شه. شببهخیر میگم و بیدار میمونم تا شببهخیر بگی. خوابت میبره و من، مثل همیشه، از ترس اینکه بیدار شی و شبت بهخیر نشده باشه، قدم میزنم. قبل از اینکه شب رو بهخیر کنم، خوابم میبره. شببهخیر میگم و تو در بیداری مطلق شببهخیر میگی. چشامو بسته نگه میدارم و شببهخیرم رو تکرار میکنم. خوابت میبره و من سعی میکنم شب رو همچنان بهخیر نگه دارم. شب میشه و بدون شببهخیر گفتن، میخوابیم. بیدار میشی و سعی میکنی شببهخیر بگی اما هرچی میگردی کلید لامپ اتاق رو پیدا نمیکنی. دستت رو میگیرم و با اینکه دستم به کلید میرسه، شببهخیر میگم. تا صبح بیدار میمونیم و سعی میکنیم شببهخیر رو دقیقاً قبل از خواب بگیم. آفتاب که میزنه، با چشمای بسته، به هوای اینکه اون یکی لامپو روشن کرده، شببهخیر میگیم. همیشه برای شببهخیر گفتن، خیلی دیره... |
10:33 AM |
Stop the shines, Maintain the plastice trees | |
|
اینجا ما همه یه مشت کوهنورد خسته و خندونیم که سعی میکنیم هر شب قبل از خواب یه دور دیگه همهی قلهها رو تو ذهنمون فتح کنیم و دوباره بذاریمشون زیر تخت. اینجا هر کی رو ببینی تو زندگیش یه روزی آرزو داشته یه جایی رو فتح کنه؛ ولی وقتی رسیده به ده متری قله و دیده یه پرچم دیگه اون بالاس، لیز خورده و مثل یه بهمن، ابلهانه اومده پایین....
اینجا ما همه همیشه میخندیم و همهی تجربههای فتحهامون رو با همراهی دود سیگارامون به اشتراک میذاریم. اینجا ما فقط وقتایی گریه میکنیم که یا سیگارمون نم کشیده باشه یا یادمون بیاد اون پرچمای نوک قلهها رو یه جایی دیدیم. بعضی اوقات هم که صرفاً حدس میزنیم که دیگه حتی دستمون به پرچمهای خودمون هم نمیرسه، دود سیگارمون رو غلیظتر میکنیم... اینجا ما همه یه جورایی به آلزایمر موضعی مبتلا هستیم؛ صرفاً وقتایی که میدونیم قراره زیاد مست کنیم، تمام طول راه رو از خونه پرچم میکاریم، تا موقع برگشتن، تا خونه مستیمون نپره... □ □ □ نوامبر میشه و من همیشه یادم میره که قبل از خواب، دعا کنم. حتی یادم میره که بعد از بیدار شدن، یادم بیاد که من همونیم که قبل از خواب آرزو داشت یه شب آروم رو تو نوامبر تا صبح بخوابه. اما همهش تقصیر خود خدا بود که یادش میرفت حتی برای یه دفعه هم که شده منو تو خواب قهرمان کنه تا نخوام همهی قهرمانها رو خودم تنهایی بکشم و بعد برات توضیح بدم که غرور مشوق اصلی حسادته و تو بخوای که من تو رو نکشم... همیشه اواخر نوامبر که میشه، قبل از خواب اونقدر عکستو نگاه میکنم تا تو خواب هم، مثل تو عکست، لبخند بزنی و اونقدر ادای مُردهها رو در بیاری که من بذارمت رو طاقچه. بعد تا آخر خواب دعا کنم که وقتی بیدار شدم یا اونقدر بزرگ شده باشی که بتونی از رو طاقچه بپری پایین و بیای بیدارم کنی، یا نوامبر برای همیشه تموم شده باشه... □ □ □ تو میمیری و من زودتر از اونی که فکرشو بکنی بهت شببهخیر میگم. همیشه من اول شببهخیر میگم. بعد میخوابم و تو اونقدر شببهخیر میگی تا خودت خوابت ببره... بچه هم که بودم، تو از همه بلوندتر بودی. یه کم که بزرگ شدم فکر کردم همهش سیاهبازیه. اما حالا دارم میفهمم که این یه استعداد مادرزادیه. تو بلوند میمونی و من زودتر از همیشه بهت شببهخیر میگم. اینبار چون مطمئنم که بلوند موندنت دست خودته. اینبار چون مطمئنم، خودت هم اگه بخوای، نمیتونی برای من بلوند نباشی... یادم میره شببهخیر بگم و تو رو تو خواب با یه بلوند دیگه اشتباه میکنم. خدا هم با اورلپ نعمتهاش، فقط اشک بندههاشو در مییاره. خدا هم، احتمالاً، همیشه داره سعی میکنه جذابترین بلوند دنیا رو خودش فتح کنه... |
1:04 AM |
<sub style="display: inline">Thou</sub>، | |
|
خواب میبینم دارم تو مزرعه قدم میزنم. خواب میبینم بین هر دو تا درخت، یه جفت مترسک ایستاده. خواب میبینم مترسکها دستای هم دیگه رو میگیرن و تو صورت هم تف میکنن. خواب میبینم بین هر دو تا مترسکی، یه درخت تنها ایستاده. خواب میبینم درختها، خیلی که زور بزنن، میتونن شاخههاشونو به هم بمالن، تا جنازهی کلاغا رو زمین نیافته...
بیدار میشم و فکر میکنم خیلی که زور بزنم، میتونیم یه لیوان قهوه با هم بخوریم. بیدار میشی و ازم میپرسی که قهوه میخورم؟ خودمو میزنم به خواب و سعی میکنم به این فکر کنم که قهوهای که بدون زور زدن بهدست بیاد، ارزش خوردن نداره. لبخند میزنی و لای لبهایخند خودت میخوابی. پشت اون دیواره، قهوهی تنوری کباب میکنم و تو توی خواب ماهی میگیری... زیر دریاها اگه مترسک بود که ماهیگیری جرم به حساب نمیاومد. بیدارت میکنم و با اینکه میدونم سردرد میگیری، بهت قهوه تعارف میکنم. بیدار میشی و با اینکه میدونی عذاب وجدان میگیری، تعارفم رو لای لبخندهات خرد میکنی. دونههای قهوه وسط آتیش میترکن و تو مثل مرغای دریایی، هیچوقت نمیفهمی که استعدادت تو ماهیگیری میتونه تو رو از تنهایی در بیاره. ازم قول میگیری که دیگه بیدارت نکنم و خودت با بقیه مرغای دریایی، به ماهیا قهوه میدین تا چاق و چاقتر بشن... نوک قلاب ماهیگیریم یه مترسک آویزون میکنم که دور گردنش یه مرغ دریایی به صلیب کشیده شده. بارون که مییاد، مترسکه هی تف میکنه و موعظه میکنه و اشکاشو میخارونه. قلاب که سنگین میشه، گریه میکنم. گردنبند مترسکه آخرین خاطرهم از تو بود. ایکاش اون کثافتی که میخورَدش، بفهمه که فقط قلاب ماهیگیریه که لذت مرگ رو کمرنگ میکنه. فقط قلاب کج و بیقوارهی ماهیگیری و نه صلیب؛ و نه فشار منقار مرغ دریایی... □ □ □ وقتی مُردی، اگه خواستی گریه کنی، پنجره رو باز بذار تا هم اشکات زودتر خشک بشه هم یادت نیافته که تو قبری... □ □ □ بیدار که میشم، تو هنوز میمیری. میریم روی پل دراز میکشیم. بعد دست همدیگه رو میگیریم و میپریم تو آب... من غرق میشم و تو اونقد میمیری که یادت میره بیدار شی... من ته رودخونه برات دست تکون میدم و تو خیس میشی. اینجا همهچیز سنگینه، مثل اولین باری که تو مردی... من این زیر گریه میکنم و تو قول میدی که قبل از مرگت یه بار دیگه با هم غرق شیم. من ته رودخونه وَرم میکنم و تو برام دست تکون میدی. دارم سبک میشم، ولی اینجا خیلی خیسه... کرگدنها همیشه پوستشون ضدآبه. تو شاخشونم آب نمیره. اما وقتی خفه بشن، کسی جلودارشون نیست. وقتی باد کنن کسی نمیتونه از آب بکشدشون بیرون. وقتی کلاغا به شاخشون نوک میزنن و نوکاشون کج میشه، هیچ کسی جوابگو نیست... بیدار میشم و میبینم که تو مردی. از روی پل میندازمت تو آب و برات دست تکون میدم. مردهها هیچوقت خیس نمیشن. شدی شبیه یه جزیره که نسل کرگدنها از روش منقرض شده. خدا پدر شکارچیهای بدون مجوز رو بیامرزه... میخوابم و قبل از خواب، تو جزیره آتیش روشن میکنم. کلی کلاغ کباب میکنم و سعی میکنم با منقاراشون یه شاخ بزرگ بسازم. یه شاخ بزرگ، که از دور شبیه یه شاخ خیلی بزرگ به نظر بیاد... هیچوقت یادم نمیره که تو هم متعقد بودی که فقط کرگدنها هستن که کج بودن شاخشون نه یه عشوهگری ناشیانهست، نه یه عقدهی درونی رشد یافته... |
10:38 PM |
vrwutuver, urwutwver | |
|
گداهه ساکت و آروم نشسته بود رو پلّههای جلوی بانک.
مرتیکهی اوّلی که رد شد، صرفاً یه نگاهی بهش انداختو رفت. گداهه همینجور ساکت نشسته بود. مرتیکهی دوم همینجور که داشت با موبایلش حرف میزد از کنار گداهه رد شد و یه اسکناس از جیبش در آورد و انداخت طرف گداهه. اسکناسه افتاد یه قدم جلوی گداهه. گداهه همینجور ساکت نشسته بود. مرتیکهی سوم اسکناسه رو ورداشت و گذاشت کف دست گداهه. گداهه گفت «خدا عوضت بده…». مرتیکهی سوم لبخند زد و رفت… گداهه نه کور بود، نه چلاق، نه تنبل. صرفاً یه گدا بود. □ □ □ وقتی مُردی، برام قصه بگو. وقتی سرفهت گرفت، قصهتو قطع نکن. هر کدوم زودتر خوابید، اون یکی تا صبح تو صورتش فوت میکنه... □ □ □ تو همهش میمیری و من همهش نَشُسته میریزمت ته دره. بعد خودم پاهامو آویزون میکنم و سعی میکنم تمام شعرهای قشنگی رو که هیچوقت معنیشونو نمیفهمم برات تو دلم بخونم... تو میمیری و من مصداق هیچکدوم از اون قهرمانهای شعرهای قشنگ نمیشم. دلم میگیره و سعی میکنم تمام قلوهسنگهای اینور دره رو پرت کنم اونور. خوشدستاشونو برات میریزم ته دره... دلم برات تنگ میشه اما تو همچنان مرده باقی میمونی؛ نه درخت فندق، نه درخت خربزه، نه گیلاس گوشوارهای. تو دوباره بزرگ میشی و همهی تعصبات کودکیت رو میریزی ته دره. اونوقت هر کی بهشون سنگ بزنه فید میشه... |
10:27 PM |
Orthopsychiatry compulsions | |
|
اینبار نوبت توئه...
من هوس قهوه میکنم و تو با بیاشتیاقی کامل میری و بهترین قهوهی دنیا رو دم میکنی. بعد فاتحانه لبخند میزنی و من اشکاتو له میکنم... ... شب به خیر... شب به خیر... امضاء: جمعهشبها نصفه شب، -- احمقترین ِ من و تو □ □ □ تو میمیری و با هم میریم تو ساحل قدم میزنیم. بعد وقتی خسته شدیم، چراغا رو خاموش میکنیم و لای سکوتمون میخندیم... تو میمیری و همیشه مواقعی که نباید، میخندی. بعد فِید میشی و تا دوباره پیدات کنم،َ یه عمر گریه میکنی. همیشه مواقعی که نباید گریه کنی، میمیری. من تا زانو میرم زیر ساحل... تو قول میدی که دیگه نمیری، اما خوابت میبره. من تا صد میشمارم: اکتبر، نوامبر، دسامبر. و تو دقیقاً وقتی بیدار میشی که من خوابم گرفته: ژانویه، فوریه، مارس. اما اگه بذاری خوششانس بمونیم، می تونیم شب سال نو رو با هم قدم بزنیم. من آتیش روشن میکنم و تو هی میمیری. بابانوئلها هم هوس میکنن زیر بوسهی بالرینها تو ساحل قدم بزنن. بابانوئلهای احمق عاشق، هیچوقت نمیمیرن؛ حتی اگه لازم باشه موقعهایی که نباید بخندن، گریه کنن؛ حتی اگه لازم باشه موقعهایی که نباید گریه کنن، بخوابن... تو میمیری و من تو خواب گریه میکنم. بیدار که میشم، میرم دم ساحل میمیرم. تو لبخند میزنی و قول میدی دیگه نَمیری. شب سال نو، همه میمیرن؛ حتی بابانوئلهای پلاستیکی... □ □ □ وای میستم تو بالکن. بارون مییاد. نصف شهر از اینجا معلومه؛ همون نصفهاش که همیشه رو به خورشیده. نصفهی دیگهش رو از رو پشت بومم نمیشه دید... شرط میبندم نامزد موسیو هم الآن بیداره. شرط میبندم اونم داره شرط میبنده که منم الآن بیدارم. در بالکنو، یه جوری که صدای بسته شدنش رو فقط اون بشنوه، میبندم. در بالکنو، یه جوری که موسیو بیدار نشه، میبنده. دراز میکشم و به نصفهی خیستر شهر فکر میکنم؛ و اینکه موسیو همیشه بدون اینکه خیس بشه بین دو تا نصفهی شهر دافبازی میکنه... یه جور که مطمئن بشه من بیدار نمیشم، در میزنه. یه جوری که انگار بیدار شدم و دلم نمیخواد عذاب وجدان بگیره میرم طرف در. نه اون تو عمرش تئاتر رفته، نه من تا به حال بازیگر تئاتر بودم. درو باز میکنم و اون، یه جوری که انگار هنوز زیر بارونه، میخواد بیاد تو. هر چی چتر دارم رو میبندم و پرت میکنم زیر تخت. هر چی قهوه دارم میریزه تو چاه توالت. هر چی عطر تند دارم میزنم به خودم. میشینیم رو کاناپه و ازش میپرسم «خودت خوبی؟». بدون در نظر گرفتن اینکه من هیچوقت عذاب وجدان نمیگیرم، سرشو در معصومیت کامل تکون میده و به بالکن زل میزنه. تمام سؤالات احمقانهای رو که به ذهنم میرسه ازش میپرسم و اون گردنش رو مدام کج میکنه. آخر سر ازش میپرسم «توام عادت نداری تو نور روشن بخوابی نه؟ درست مثل من!» اینبار خودشم با گردنش میافتن رو کاناپه. من، با اینکه مطمئنم به یکنواخت بودن قضیه برای من ایمان آورده، بر میگردم تا یه پتو براش بیارم. پتو رو که میندازم روش کاملاً محو میشه. دور که میشم، مثل هنرپیشههای خونسرد آماتور، میگم «خوابای خوب ببینی، عزیزم...». قبل از اینکه درو ببندم، مثل کارگردانهای آماتور تئاتر، از زیر پتو میگه «توام همینطور، موسیوی من...» چهقدر خوبه که آدم همیشه یه لیوان قهوه زیر بالشش داشته بشه... |
4:18 AM |