پنجم آذر ماه ١٣٨٤ | <sub style="display: inline">Thou</sub>، |
|
خواب میبینم دارم تو مزرعه قدم میزنم. خواب میبینم بین هر دو تا درخت، یه جفت مترسک ایستاده. خواب میبینم مترسکها دستای هم دیگه رو میگیرن و تو صورت هم تف میکنن. خواب میبینم بین هر دو تا مترسکی، یه درخت تنها ایستاده. خواب میبینم درختها، خیلی که زور بزنن، میتونن شاخههاشونو به هم بمالن، تا جنازهی کلاغا رو زمین نیافته...
بیدار میشم و فکر میکنم خیلی که زور بزنم، میتونیم یه لیوان قهوه با هم بخوریم. بیدار میشی و ازم میپرسی که قهوه میخورم؟ خودمو میزنم به خواب و سعی میکنم به این فکر کنم که قهوهای که بدون زور زدن بهدست بیاد، ارزش خوردن نداره. لبخند میزنی و لای لبهایخند خودت میخوابی. پشت اون دیواره، قهوهی تنوری کباب میکنم و تو توی خواب ماهی میگیری... زیر دریاها اگه مترسک بود که ماهیگیری جرم به حساب نمیاومد. بیدارت میکنم و با اینکه میدونم سردرد میگیری، بهت قهوه تعارف میکنم. بیدار میشی و با اینکه میدونی عذاب وجدان میگیری، تعارفم رو لای لبخندهات خرد میکنی. دونههای قهوه وسط آتیش میترکن و تو مثل مرغای دریایی، هیچوقت نمیفهمی که استعدادت تو ماهیگیری میتونه تو رو از تنهایی در بیاره. ازم قول میگیری که دیگه بیدارت نکنم و خودت با بقیه مرغای دریایی، به ماهیا قهوه میدین تا چاق و چاقتر بشن... نوک قلاب ماهیگیریم یه مترسک آویزون میکنم که دور گردنش یه مرغ دریایی به صلیب کشیده شده. بارون که مییاد، مترسکه هی تف میکنه و موعظه میکنه و اشکاشو میخارونه. قلاب که سنگین میشه، گریه میکنم. گردنبند مترسکه آخرین خاطرهم از تو بود. ایکاش اون کثافتی که میخورَدش، بفهمه که فقط قلاب ماهیگیریه که لذت مرگ رو کمرنگ میکنه. فقط قلاب کج و بیقوارهی ماهیگیری و نه صلیب؛ و نه فشار منقار مرغ دریایی... □ □ □ وقتی مُردی، اگه خواستی گریه کنی، پنجره رو باز بذار تا هم اشکات زودتر خشک بشه هم یادت نیافته که تو قبری... □ □ □ بیدار که میشم، تو هنوز میمیری. میریم روی پل دراز میکشیم. بعد دست همدیگه رو میگیریم و میپریم تو آب... من غرق میشم و تو اونقد میمیری که یادت میره بیدار شی... من ته رودخونه برات دست تکون میدم و تو خیس میشی. اینجا همهچیز سنگینه، مثل اولین باری که تو مردی... من این زیر گریه میکنم و تو قول میدی که قبل از مرگت یه بار دیگه با هم غرق شیم. من ته رودخونه وَرم میکنم و تو برام دست تکون میدی. دارم سبک میشم، ولی اینجا خیلی خیسه... کرگدنها همیشه پوستشون ضدآبه. تو شاخشونم آب نمیره. اما وقتی خفه بشن، کسی جلودارشون نیست. وقتی باد کنن کسی نمیتونه از آب بکشدشون بیرون. وقتی کلاغا به شاخشون نوک میزنن و نوکاشون کج میشه، هیچ کسی جوابگو نیست... بیدار میشم و میبینم که تو مردی. از روی پل میندازمت تو آب و برات دست تکون میدم. مردهها هیچوقت خیس نمیشن. شدی شبیه یه جزیره که نسل کرگدنها از روش منقرض شده. خدا پدر شکارچیهای بدون مجوز رو بیامرزه... میخوابم و قبل از خواب، تو جزیره آتیش روشن میکنم. کلی کلاغ کباب میکنم و سعی میکنم با منقاراشون یه شاخ بزرگ بسازم. یه شاخ بزرگ، که از دور شبیه یه شاخ خیلی بزرگ به نظر بیاد... هیچوقت یادم نمیره که تو هم متعقد بودی که فقط کرگدنها هستن که کج بودن شاخشون نه یه عشوهگری ناشیانهست، نه یه عقدهی درونی رشد یافته... |
10:38 PM |