vrwutuver, urwutwver | |
|
گداهه ساکت و آروم نشسته بود رو پلّههای جلوی بانک.
مرتیکهی اوّلی که رد شد، صرفاً یه نگاهی بهش انداختو رفت. گداهه همینجور ساکت نشسته بود. مرتیکهی دوم همینجور که داشت با موبایلش حرف میزد از کنار گداهه رد شد و یه اسکناس از جیبش در آورد و انداخت طرف گداهه. اسکناسه افتاد یه قدم جلوی گداهه. گداهه همینجور ساکت نشسته بود. مرتیکهی سوم اسکناسه رو ورداشت و گذاشت کف دست گداهه. گداهه گفت «خدا عوضت بده…». مرتیکهی سوم لبخند زد و رفت… گداهه نه کور بود، نه چلاق، نه تنبل. صرفاً یه گدا بود. □ □ □ وقتی مُردی، برام قصه بگو. وقتی سرفهت گرفت، قصهتو قطع نکن. هر کدوم زودتر خوابید، اون یکی تا صبح تو صورتش فوت میکنه... □ □ □ تو همهش میمیری و من همهش نَشُسته میریزمت ته دره. بعد خودم پاهامو آویزون میکنم و سعی میکنم تمام شعرهای قشنگی رو که هیچوقت معنیشونو نمیفهمم برات تو دلم بخونم... تو میمیری و من مصداق هیچکدوم از اون قهرمانهای شعرهای قشنگ نمیشم. دلم میگیره و سعی میکنم تمام قلوهسنگهای اینور دره رو پرت کنم اونور. خوشدستاشونو برات میریزم ته دره... دلم برات تنگ میشه اما تو همچنان مرده باقی میمونی؛ نه درخت فندق، نه درخت خربزه، نه گیلاس گوشوارهای. تو دوباره بزرگ میشی و همهی تعصبات کودکیت رو میریزی ته دره. اونوقت هر کی بهشون سنگ بزنه فید میشه... |
10:27 PM |