Orthopsychiatry compulsions | |
|
اینبار نوبت توئه...
من هوس قهوه میکنم و تو با بیاشتیاقی کامل میری و بهترین قهوهی دنیا رو دم میکنی. بعد فاتحانه لبخند میزنی و من اشکاتو له میکنم... ... شب به خیر... شب به خیر... امضاء: جمعهشبها نصفه شب، -- احمقترین ِ من و تو □ □ □ تو میمیری و با هم میریم تو ساحل قدم میزنیم. بعد وقتی خسته شدیم، چراغا رو خاموش میکنیم و لای سکوتمون میخندیم... تو میمیری و همیشه مواقعی که نباید، میخندی. بعد فِید میشی و تا دوباره پیدات کنم،َ یه عمر گریه میکنی. همیشه مواقعی که نباید گریه کنی، میمیری. من تا زانو میرم زیر ساحل... تو قول میدی که دیگه نمیری، اما خوابت میبره. من تا صد میشمارم: اکتبر، نوامبر، دسامبر. و تو دقیقاً وقتی بیدار میشی که من خوابم گرفته: ژانویه، فوریه، مارس. اما اگه بذاری خوششانس بمونیم، می تونیم شب سال نو رو با هم قدم بزنیم. من آتیش روشن میکنم و تو هی میمیری. بابانوئلها هم هوس میکنن زیر بوسهی بالرینها تو ساحل قدم بزنن. بابانوئلهای احمق عاشق، هیچوقت نمیمیرن؛ حتی اگه لازم باشه موقعهایی که نباید بخندن، گریه کنن؛ حتی اگه لازم باشه موقعهایی که نباید گریه کنن، بخوابن... تو میمیری و من تو خواب گریه میکنم. بیدار که میشم، میرم دم ساحل میمیرم. تو لبخند میزنی و قول میدی دیگه نَمیری. شب سال نو، همه میمیرن؛ حتی بابانوئلهای پلاستیکی... □ □ □ وای میستم تو بالکن. بارون مییاد. نصف شهر از اینجا معلومه؛ همون نصفهاش که همیشه رو به خورشیده. نصفهی دیگهش رو از رو پشت بومم نمیشه دید... شرط میبندم نامزد موسیو هم الآن بیداره. شرط میبندم اونم داره شرط میبنده که منم الآن بیدارم. در بالکنو، یه جوری که صدای بسته شدنش رو فقط اون بشنوه، میبندم. در بالکنو، یه جوری که موسیو بیدار نشه، میبنده. دراز میکشم و به نصفهی خیستر شهر فکر میکنم؛ و اینکه موسیو همیشه بدون اینکه خیس بشه بین دو تا نصفهی شهر دافبازی میکنه... یه جور که مطمئن بشه من بیدار نمیشم، در میزنه. یه جوری که انگار بیدار شدم و دلم نمیخواد عذاب وجدان بگیره میرم طرف در. نه اون تو عمرش تئاتر رفته، نه من تا به حال بازیگر تئاتر بودم. درو باز میکنم و اون، یه جوری که انگار هنوز زیر بارونه، میخواد بیاد تو. هر چی چتر دارم رو میبندم و پرت میکنم زیر تخت. هر چی قهوه دارم میریزه تو چاه توالت. هر چی عطر تند دارم میزنم به خودم. میشینیم رو کاناپه و ازش میپرسم «خودت خوبی؟». بدون در نظر گرفتن اینکه من هیچوقت عذاب وجدان نمیگیرم، سرشو در معصومیت کامل تکون میده و به بالکن زل میزنه. تمام سؤالات احمقانهای رو که به ذهنم میرسه ازش میپرسم و اون گردنش رو مدام کج میکنه. آخر سر ازش میپرسم «توام عادت نداری تو نور روشن بخوابی نه؟ درست مثل من!» اینبار خودشم با گردنش میافتن رو کاناپه. من، با اینکه مطمئنم به یکنواخت بودن قضیه برای من ایمان آورده، بر میگردم تا یه پتو براش بیارم. پتو رو که میندازم روش کاملاً محو میشه. دور که میشم، مثل هنرپیشههای خونسرد آماتور، میگم «خوابای خوب ببینی، عزیزم...». قبل از اینکه درو ببندم، مثل کارگردانهای آماتور تئاتر، از زیر پتو میگه «توام همینطور، موسیوی من...» چهقدر خوبه که آدم همیشه یه لیوان قهوه زیر بالشش داشته بشه... |
4:18 AM |