Fatigue for a while, Shriek for a mess | |
|
پرت میشم عقب. عقبتر. عقبِ عقبتر. حیف که تو همیشه تهِ دره منتظرم میمونی. حیف که من چترنجات دارم...
□ میشینم لب دره و پاهامو تکون میدم. هرازگاهی هم تا سه میشمارم تا شب شه... □ اوه عزیزم، اینو که دیگه استثنائاً همه میدونن. نباید زیاد عجله کرد، هم تو بهشت صندلی زیاد هست هم تو جهنم؛ بهتره از پاهامون خوب استفاده کنیم... □ □ □ نوستالژیهای بچگی الزاماً بچهگانه نیستن؛ چه سبز، چه آبی. وقتی فلشبک میخوره و میخوره و میخوره، صرفاً باید دنبال یک بانِساِستِیج گشت تا با یه ارادهی مضاعف یه شروع جدید آغاز شه. همه میدونن که قهرمانیها هم تمومی دارن؛ چه پرایوت باشن، چه پابلیکدامِین. نوستالژیها هم - که نه موروثیاند، نه منقول، نه واگیردار – باید یه روزی همه با هم تموم شن. یه روزی مثل امشب یا فردا شب. اما باید الزاماً قبل از اینکه ورژن پلاستیکیمون بیاد تو بازار، یه دستِ دیگه هم ببَریم. یه دست انانیموس؛ یه دست وارمآپ؛ یه دست محض خنده، با حفظ حقوق متقابل... لودگی که میگن، لزومی نداره متقابل باشه... □ □ □ اوایل فکر میکردم که یکی باید توهم رو خودکشیش کنه... اما الآن دارم کمکم به این نتیجه میرسم که، برای تمدنگریزی، بقای تمدن لازمه... شاید یه بهونه برای خندیدن به همهی اونایی که رو اعصاب میرن؛ شاید یه توجیه برای همهی کارایی که میکنیم؛ شاید یه تعویق سادهلوحانه برای همهی سوئیسایدهایی که نمیکنیم... |
9:05 PM |
Fetch me tonight; shattered claws vs. claimless conquer | |
|
میرم میشینم رو پل. پاهامو آویزون میکنم و سعی میکنم کلهم رو طوری بگیرم که عکس ماه تو امتداد رودخونه و خود ماه تو یه خط قرار بگیرن. بعد وقتی اون آقاههی کور آکاردئونیست رد میشه، براش لبخند میزنم. وقتی میره براش دست تکون میدم و وقتی صدای سازدهنی ِ قورباغهها از صدای اون بیشتر میشه، گریه میکنم...
وقتایی که، آکاردئون بهدست، میرسم دم پل، میشینم رو لبهش و پاهامو تکون میدم. بعد هر کی برام سکه پرت میکنه، جاخالی میدم تا بخوره تو سر قورباغههای ته رودخونه. قورباغههای دوزیستِ ازخودراضی که هیچوقت نتونستن از زیر آب، خودِ ماه رو، مستقل از سایهش تو آب، ببینن. قورباغههای تخیلی دروغگو، وقتی تو سازدهنیشون فوت میکنن، حبابهاش میره کفِ رودخونه... یه بار همینطور که پاهامو تکون میدادم، کفشم افتاد تو رودخونه. اول یه صدای نعرهی یه قورباغه اومد. بعد یه عالمه حباب اومد رو آب و همزمان تِم آهنگِ قورباغهها هم غمانگیز شد. میدونستم تا صبح باید بدون کفش راه برم؛ برای همین اون یکی لنگهش رو تا جایی که میتونستم دور پرت کردم. اینبار امتداد عکس ماه هم داشت قلقل میزد... □ □ □ دختره رفت. کنار ساحل؛ اونقدر رفت و رفت و رفت تا خسته شد. بعد نشست و به دیوار کنار ساحل نگاه کرد. اونقدر نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد تا خسته شد. بعد سعی کرد از دیوار بالا بره. سعی کرد دیوار و سوراخ کنه. سعی کرد یه در تو دیوار پیدا کنه. سعی کرد و سعی کرد و سعی کرد تا خسته شد. بعد دوباره تصمیم گرفت بره. اینبار چشاشو بست و رفت. اونقدر رفت و رفت و رفت تا حسابی خیس شد. میدونست تو دریا، اگه دیواری هم باشه، زیر آبه... □ □ □ جورابامو مثل بقیه شبا؛ از وقتی تو رفتی؛ کنار شومینه آویزون میکنم. میدونم، میدونم تا زمستون خیلی مونده؛ و تو توی جوراب جا نمیشی؛ ولی خدا که این چیزا رو نمیدونه... از بیحسیِ پای چپم بیدار میشم. میذارمش پشت زانوی راستم؛ دودستی میگیرمش؛ اما گرم نمیشه. جوراب خودخواه من اما، کنار شومینه داره خودشو باد میزنه. میرم میپوشمش اما زود درش مییارم. وقتی تو قراره توی جوراب جا شی، حتماً یه پای جدید هم جا میشه. میخوابم... اینبار نوبت پای راستمه. دو تا پام رو میذارم پشت زانوهام. با دو تا دستم میگیرمشون؛ خیلی سرده. خیلی. جورابامو دوباره میپوشم. اگه قرار باشه اینقدر بدشانس باشم که تو همین چند لحظه بخواد بیاد، بهتره که هیچوقت نیاد. پای راستم خشک شده. من خیلی بدشانسم. جوراب چپم رو بهخاطر بدشانسیم آویزون میکنم. من خیلی بدشانسم. میرم رو تخت دراز میکشم و چشمامو میبندم. من خوابیدهام. یادم میافته که شاید دست چپ و راستش رو بلد نباشه. اگه بلد بود که تو نمیرفتی و دیگه برنگردی. جوراب راستمم در مییارم و پرت میدم طرف شومینه. هرچی دست و پا دارم میذارم پشت زانوهام... از بوی سوختگیش بیدار میشم. افتاده بوده وسط آتیش. لعنتی، لعنتی، لعنتی. جوراب راستم داره وسط آتیش جزغاله میشه. چندشآوره. سطل آبو کاملاً میپاشم رو آتیش. صدا میده و خاموش میشه. لیاقتش همینه. لیاقتم همینه. توی یه لنگ جوراب، شاید، دو تا پا هم جا بشه... بیدار که میشم همهجا سفیده. پاهامو نمیتونم بذارم رو زمین. سینهخیز تا دم شومینه میرم. دو تا لنگه جوراب کنار شومینه آویزونه. حتی وقتی که ذغالهای خیسو میبینم باورم نمیشه. اما، من هیچوقت دو لنگه جوراب پای چپ نداشتم... همون بهتر که دست چپ و راستشو بلد نباشه. حداقل باهاش میشه برای گریه کردن دلیل تراشید... |
9:19 PM |
My’oss My SOaB; My Foal My our | |
|
یه بهشت. یه خالیبندی مضاعفِ سگیِ دو آتیشه. یه عالمه توهم و توحش مختلط. و یه حماقت باور. از همون حماقتهایی که فقط تو میتونی روزی سه بار انجامشون بدی. قبل از خواب، بعد از خواب، و در اوج بیخوابی...
بیدار که میشی، بیدارم نکن. شاید باور کرده باشم. شاید خواب باشم. شاید قبل از خواب کلی آرزو کرده باشم. شاید جورابم رو رو شومینه آویزون کرده باشم. شاید برف اومده باشه. شاید اصلاً بیدار باشم... خواب میبینم رفتم بهشت. بعد آرزو میکنم که تو هم بری بهشت. بعد بیدار میشم و آرزو میکنم که آرزوم برآورده شه... □ همهاش یه توهم سفیده. سفید، سفید، سفید... کسی حرفی از خاکستری نزد. اسطوره همهش یه توهمه. یه توهم از جنس خواب. از جنس اون موجودات خاکستری که در ۳ ثانیهی آخر بیداری تو صورتت فوت میکنن. بعد عمیق که میشن آدمو به گریه میندازن... همون موجودات خاکستری که هیچوقت، وقتی که دستات رو میکشن تا ببرنت، بهشون التماس نمیکنی؛ اما وقتی بیدار میشی بهشون فحش میدی... □ میخوابم. داپلیکِیت میشم. بیدار میشم. زنگ میزنم به همهی کسایی که حدس میزنم قبلاً داپلیکِت شدن. همهشون میگن که طبیعیه، اما هیچکدوم کسی رو نمیشناسن که قبلاً تو خواب داپلیکِت شده باشه. براشون تعریف میکنم که خودم رو از رو به رو دیدم و وقتی پریدم تو بغل خودم، تونستم در آن واحد حس ِ دو تا بغل کردن رو داشته باشم. همهشون لبخند میزنن و سعی میکنن جلوی خمیازههاشون رو بگیرن... سعی میکنم بهروی خودم نیارم. این اوج همزادپنداری نیست. یه حرکت اوپوزوسیون مذهبی هم نیست. صرفاً دلم تنگ میشه. «دونت یو اِوِر دیریم آف اِسکِیپینگ...» □ □ □ «متأسفم. نه دلم مییاد اِنـِمی حسابت کنم، نه دلم مییاد برام تول باشی. واقعاً متأسفم. میدونم از این بدتر نمیشه!»... مترسک یه قربانیه. من باور نمیکنم اما میبینم. حتی وقتی در اوج مستی تمام مزرعه رو با محتویش آتیشش میزنیم تا گرم شیم. حتی وقتی، فقط، جیغهاش هم گرمم نمیکنه. حتی وقتی از روی بیحسی نمیتونم بفهمم که باید فوتش کنم یا تف کنم تو صورتش. اوه خدای من، تو هم مستی... مترسک دیگه بزرگ شده؛ دیگه میتونه پاییز که میشه تا بهار سال آینده یه تسبیح بگیره دستش و اینپا اونپا کنه. مترسک خیلی بزرگ شده؛ اونقدر که وقتی میگی «اون یه قربانیه!» ترجیح میدم بخندم. «مترسک احمق!»... □ □ □ یادته میگفتم باید جمعهها رو از تقویم حذف کرد؟ یادته یه بار با هم نشستیم همهی جمعههای تقویم رو کندیم و باش موشک ساختیم؟ یادته قرار بود پولامون رو جمع کنیم و بریم یه جزیرهای که توش جمعه نباشه؟ یادته همیشه میترسیدیم چهارشنبهها و جمعهها اُورلَپ داشته باشن... امروز جمعهست. اینو نه به حساب رحمت بیپایان پروردگار میشه گذاشت نه به حساب پیشپرداخت عذابهای بهشتی. امروز صرفاً یه جمعهست و تنها دلخوشی من اینه که اونجایی که تو هستی هم جمعهست؛ مستقل از اینکه در شش روز گذشته گناه کرده باشی یا نه... |
9:06 PM |
PornMoon, champ’s fatigued rheums | |
|
- اگه من برم چی میشه؟
- هیچچی. یه قهرمان پلاستیکی میشی که آویزونت میکنم تا سر هر تقاطع کلی تلوتلو بخوری. - و اگه نرم؟ - سر یکی از تقاطعها، اون قهرمانه زنجیرش پاره میشه و زیر دست و پا گم میشه... □ □ □ ساده حرفزدن ما، صرفاً مثل مسابقهی دو تا شطرنجباز حرفهای میمونه که در عین ترحم، و تلاش برای طبیعی جلوهدادن قضیه، سعی میکنن زودتر رو ساعت ضربه بزنن تا لبخندشون بیشتر کش بیاد... □ □ □ بهش میگم : من میخوام بخوابم. جواب نمیده. با صدای بلندتر میگم: من میخوام بخوابم. بازم جواب نمیده. این بار داد میزنم... ... وقتی بر میگردم، همهی دیوارهای چوبکبریتیای که پشت کتفم ساخته بود، خراب میشه و تخت پر از کبریت شکسته میشه. مثل یه مزرعهی خشک که یه غول مهربون از روش رد شده باشه... میگه: شب بهخیر. و من فکر میکنم که یه مترسک سوخته بیارزشتره یا یه مشت علفِ هرز دستچین شده... □ □ □ ترس چیز بدیه. ترس خیلی چیز بدیه. من نمیترسم. من از هیچچی نمیترسم. من نمیترسم. من گریه نمیکنم. من از ترس گریه نمیکنم. من دلم برات تنگ شده که گریه میکنم. و از این میترسم که یه روزی دلم از این تنگتر بشه و نتونم گریه کنم... |
10:31 PM |