Fetch me tonight; shattered claws vs. claimless conquer | |
|
میرم میشینم رو پل. پاهامو آویزون میکنم و سعی میکنم کلهم رو طوری بگیرم که عکس ماه تو امتداد رودخونه و خود ماه تو یه خط قرار بگیرن. بعد وقتی اون آقاههی کور آکاردئونیست رد میشه، براش لبخند میزنم. وقتی میره براش دست تکون میدم و وقتی صدای سازدهنی ِ قورباغهها از صدای اون بیشتر میشه، گریه میکنم...
وقتایی که، آکاردئون بهدست، میرسم دم پل، میشینم رو لبهش و پاهامو تکون میدم. بعد هر کی برام سکه پرت میکنه، جاخالی میدم تا بخوره تو سر قورباغههای ته رودخونه. قورباغههای دوزیستِ ازخودراضی که هیچوقت نتونستن از زیر آب، خودِ ماه رو، مستقل از سایهش تو آب، ببینن. قورباغههای تخیلی دروغگو، وقتی تو سازدهنیشون فوت میکنن، حبابهاش میره کفِ رودخونه... یه بار همینطور که پاهامو تکون میدادم، کفشم افتاد تو رودخونه. اول یه صدای نعرهی یه قورباغه اومد. بعد یه عالمه حباب اومد رو آب و همزمان تِم آهنگِ قورباغهها هم غمانگیز شد. میدونستم تا صبح باید بدون کفش راه برم؛ برای همین اون یکی لنگهش رو تا جایی که میتونستم دور پرت کردم. اینبار امتداد عکس ماه هم داشت قلقل میزد... □ □ □ دختره رفت. کنار ساحل؛ اونقدر رفت و رفت و رفت تا خسته شد. بعد نشست و به دیوار کنار ساحل نگاه کرد. اونقدر نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد تا خسته شد. بعد سعی کرد از دیوار بالا بره. سعی کرد دیوار و سوراخ کنه. سعی کرد یه در تو دیوار پیدا کنه. سعی کرد و سعی کرد و سعی کرد تا خسته شد. بعد دوباره تصمیم گرفت بره. اینبار چشاشو بست و رفت. اونقدر رفت و رفت و رفت تا حسابی خیس شد. میدونست تو دریا، اگه دیواری هم باشه، زیر آبه... □ □ □ جورابامو مثل بقیه شبا؛ از وقتی تو رفتی؛ کنار شومینه آویزون میکنم. میدونم، میدونم تا زمستون خیلی مونده؛ و تو توی جوراب جا نمیشی؛ ولی خدا که این چیزا رو نمیدونه... از بیحسیِ پای چپم بیدار میشم. میذارمش پشت زانوی راستم؛ دودستی میگیرمش؛ اما گرم نمیشه. جوراب خودخواه من اما، کنار شومینه داره خودشو باد میزنه. میرم میپوشمش اما زود درش مییارم. وقتی تو قراره توی جوراب جا شی، حتماً یه پای جدید هم جا میشه. میخوابم... اینبار نوبت پای راستمه. دو تا پام رو میذارم پشت زانوهام. با دو تا دستم میگیرمشون؛ خیلی سرده. خیلی. جورابامو دوباره میپوشم. اگه قرار باشه اینقدر بدشانس باشم که تو همین چند لحظه بخواد بیاد، بهتره که هیچوقت نیاد. پای راستم خشک شده. من خیلی بدشانسم. جوراب چپم رو بهخاطر بدشانسیم آویزون میکنم. من خیلی بدشانسم. میرم رو تخت دراز میکشم و چشمامو میبندم. من خوابیدهام. یادم میافته که شاید دست چپ و راستش رو بلد نباشه. اگه بلد بود که تو نمیرفتی و دیگه برنگردی. جوراب راستمم در مییارم و پرت میدم طرف شومینه. هرچی دست و پا دارم میذارم پشت زانوهام... از بوی سوختگیش بیدار میشم. افتاده بوده وسط آتیش. لعنتی، لعنتی، لعنتی. جوراب راستم داره وسط آتیش جزغاله میشه. چندشآوره. سطل آبو کاملاً میپاشم رو آتیش. صدا میده و خاموش میشه. لیاقتش همینه. لیاقتم همینه. توی یه لنگ جوراب، شاید، دو تا پا هم جا بشه... بیدار که میشم همهجا سفیده. پاهامو نمیتونم بذارم رو زمین. سینهخیز تا دم شومینه میرم. دو تا لنگه جوراب کنار شومینه آویزونه. حتی وقتی که ذغالهای خیسو میبینم باورم نمیشه. اما، من هیچوقت دو لنگه جوراب پای چپ نداشتم... همون بهتر که دست چپ و راستشو بلد نباشه. حداقل باهاش میشه برای گریه کردن دلیل تراشید... |
9:19 PM |