Queen's bedside keen ween, to win | |
|
میدانی؛
فکرِ تسخیرت، خیلی وقت است که از سرم بیرون رفته. صرفاً هرازگاهی با این آهنگها - یا بهتر بگویم، آن آهنگها - سر حال میآیم. شاد میشوم. بالا میروم. میخوابم. حق داری باور نکنی؛ گر چه اگر من بودم ... همم... شاید البته... اما بههرحال، من هیچوقت نخواستم؛ تصمیم نگرفتم؛ با انگیزه راه نرفتم؛ که بخواهم الآن به این فکر کنم که اسمـش تسخیر بوده یا چیز دیگری. دیر شده بود اما. میدانی که... هنوز پیر میشوم انگار؛ شبها قبل از خواب، صبحها بعد از بیداری اجباری، موفقیتهای تصادفی، شکستهای فراموشنشدنی، ... حس میکنم چیزی زیر پوستـم دارد پیر میشود. آنقدر که باعث شده از افراد غریبه بترسم؛ نکند که بپرسند و من همان جواب چهارسال پیش را بدهم. دلـم خوشست اما، که تو پیرتر شدهای! آنقدر که غریبهها رغبت نمیکنند و آشناها لبخند میزنند. تو از همهمان پیرتر شدهای. چیزِ زیرِ پوستـت کار خودش را خیلی وقت است که کردهست. دوایش زالوست! میدانی؛ خیلی وقت بود فکرِ فکرکردن به تو از سرم بیرون رفته بود؛ هنوز هم بیرونـست البته. اما گهگاهی... میدانی که؛ آرشیو را خالی نکنی، کرم میزند. کرمها هم که میدانی... یا باید سوزاند یا باید ورق زد. ورق زدن هم؛ میدانی که... هوایی میکند آدم را. طوریکه شک میکند نکند همان دفعهی اوّل تسخیر کرده بوده که دیگر نتوانسته... یادم نیست؛ دفعهی اوّلـش، دفعهی آخرش، ... کرمها کار خودشان را میکنند. بقیه هم سعی میکنند فکرت را مغشوش کنند، مبادا بهفکر مبارزه با بقای این جانورهای سودمند بشوی. یادت هست؟ میترسیدیم؛ از کرم؛ از بقا؛ از بقیه؛ از سودمندیهای عامالمنفعه... اما زود یادت رفت. میدانی که... مطمئن بودم؛ که دوام میآورم؛ الّا تا دم زمستان. راستـش غافلگیر شدم. قرار بود یک هفتهای بهتعویق بیافتد؛ مثل هر سال؛ اما یادشان رفت... یادمان رفت... ناغافل افتادیم و برف رویمان بارید. نکند تو هم مطمئن بودهای؟ کرمهای لعنتی، به اطمینان هم رحم نمیکنند... از آخر؛ شروع میکنم. دفعهی بعد حتماً از آخر شروع میکنم. حداقل اینطور دیگر نردبان لازم نیست؛ شل کنی، رسیدهی پایین... نه [آن] آهنگها، نه [آن] دغدغهها، نه گردگیری همهی خاک خوردهها... دلـم نمیسوزد ولی. باید بگذارم خاک بخورند. مثل من. و تو... کرمهایـم را خودم میآورم. سهم آنهاست، همهام. نه سهم تو، نه سهم من. راستـش؛ دارم میفهمم که تسخیر شدهم. گرچه دفعهی اوّلم نیست؛ درد هم ندارد؛ اما، ... میدانی که... |
1:27 AM |
Final Criticaster and his ever lasting cig, and his wife's lips | |
|
[انگار] دارم نمایشنامه میخوانم...
بر میگردم به صفحهی اوّل؛ «مادام وروتزو» کی بود؟ «پیتر» پرتغالفروش بود یا دلاک؟ اسم دوشیزگی «فربیا» کدام بود؟ □ خط خوردهاند. مردهاند. پارهشان کردمام. هیچکس سراغی ازشان نمیگیرد. من هم. □ از اوّل شروع میکنم... نه انگیزهی برای ادامهاش دارم، نه امید، نه انتظار. پرتغال فروشها میآیند، عاشق میشوند، اسم دوشیزگی ویرجینهای بیتجربه - که افسون زیر خونشان ثابت نمیماند - را عوض میکنند، میمیرند. هنوز آخر پاییز است. و من آرزوهای پاییزیام را - با همهی عواطف شانزدهسالگی - میپوشانم؛ تا سال بعد. □ موسمیست. هر چند وقت یکبار به شانزدهسالگی ارجاع میشود. بالا میآید. میچرخاند. ریویو میکند. پاییز را سپری میکند. میافتد توی برفها. میاندازد توی برفها. میخندیـ[دیـ]م... از سمت غرب میآید. آدم را شجاع میکند تا همهی لحظاتی که در شانزدهسالگی، تمام شب «سیتینگ نِیکد بای دِ فون» بوده را با غرور و اطمینان تعریف کند. آخر سر هم بدون اینکه بشکند، پشیمان بشود، یا آهی بکشد، سیگار دوم را روشن کند. تا نبارد نمیرود. روبهروی ایوان مینشیند، ادای باریدن را در میآورد، و بعد بهاندازهی تمام نود روز پاییز - در یک ساعت - میخندد. نمیبارد اما. تمام چترهایمان را توی حیاط پهن میکنیم. زیرشان سینهخیر تا پای درخت خرمالو میرویم. از درخت که بالا میرویم میبارد. میخند[یـ]م. میبارد. خیلی دیر شدهست دیگر. میبارد. میرود. چترها را اما، میگذارم بمانند. تا یادم نرود. تا دیگر دیر نشود. □ صبح میشود. بیدار میشوم و قطرهای هم به هیجانات قبل از خواب فکر نمیکنم. [انگار] داشتهم نمایش میخواندم... |
9:29 PM |
Late, as death among deep mammals | |
|
«به خانه بر میگردم...»
همیشه این میتواند پایان خوشی باشد؛ آرزو میکنم [این بار] [هم] در حیاط خانه دفنمان کنند. □ دیرتر از همیشه میرسم. تمام خانه پر شدهست از رفتن و مخلوقات نصفهشبانه، که باید همهشان را رام کنم. همهشان را رام کنم... رام... مثل ساعت دیواری... □ «آدم در قبال گلی که اهلیاش میکند، مسئول است...» اما اهلی کردن مخلوقات نصفهشبانه، نه مسئولیت میخواهد، نه دلواپسی، نه تمرکز. آخرش اگر دلت سوخت، میتوانی دور حیاط با تکتکشان قدم بزنی و دلجویی کنی. رام میمانند. □ □ □ شکست میخوریم، تمام ارتشمان له میشوند، پاییز میشویم... یادمان میرود چیزی یاد بگیریم؛ شکست خوردهایم آخر. □ □ □ حدس میزدم که یکی از همین روزها، یادم برود؛ همهچیز! آنوقت دستـم را تا آرنج فرو ببرم در مغرم و تو را - که به دیوارهها پناه بردهای - غلغلک بدهم، تا بخندی و پیدات کنم... درست حدس زدم بودم. اما دیر... دیرتر از آنکه حواسـم باشد، خیلی وقتـست که یادت رفته بخندی... |
9:39 PM |
Superego, as a self-contradiction b/w fantasies and nighmares | |
|
این دومین باریه که، از صبح، کریسمس میشه
و هر بار من تمام تلاشم رو میکنم که بتونم آرزو کنم بابانوئله اینبار خستهتر از من نباشه. تا بتونیم حداقل پایههای گِلی تمدّنهامون رو با هم اکسچنج کنیم؛ بلکه این بار خدا بیدار شه... □ □ □ زندگی سگی ِ سگها هر شب با خواب تموم میشود؛ چه توی بیابون، چه توی بارون... زندگی سگی ِ آدمها هر شب با خواب تموم میشود؛ چه با شادی، چه از خستگی... زندگی سگی ِ گربهها، موشها، ماهیها، ... من هنوز بیدارم، قرار است زود بیای؛ آخرین قطرههای سگانگیم هم میچکد، و تو نمییای؛ خشک میشود، و تو نمییای... اما دیر نیست؛ برای نیامدن، هیچوقت دیر نیست. حتی اگر ندانی که کسی منتظرت مانده یا نه... خوشمزهگی زندگی سگی هم به همین چیزهاست، که استوارش میکند -- که استوار نگهش میدارد در هر شرایطی... و باعث میشود حتی سگترینها هم در سرمای زمستان، بلرزند و از ته دل بخندند [بیآنکه ایمان بیاورند]. □ □ □ مالِ من با یه «ساین آوت» شروع میشه، با یه «ساین آوت» هم تموم میشه؛ صبح قبل از شیرکاکائو، شب قبل از توتفرنگی. حیف که تو همهش خوابی اما؛ وگرنه اینوایتـت میکردم... □ اگر تو خواب پرنده ندیده بودی، و من نترسیده بودم، و جنگ تازه تموم نشده نبود، میشِستم برات از سیر تا پیاز میگفتم که چهجوری شد که من یه شب تصمیم گرفتم... . . . بیداری؟ □ لطفاً، صبح زود، قبل از اینکه حسابی بیدار شی و خوابـت بپّره، یهجوری که خواب منم نپّره، بیدارم کن تا برات بگم که... . . . ممم... چیرو قرار بود بگم؟ خب، هر چی بخوای برات میگم، فقط باید قبلش یه ریلاگاین کنم... تو که بهتر میدونی، عواقب بیخوابیهای گذشتهست... وگرنه... ممم... □ میترسی؟ روی «ریممبر می» کلیک کن. اوه عزیزم، البته که من فراموشـت نمیکنم! اما تو که بهتر میدونی، عواقب بیخوابیهای گذشتهست... که من... که من هنوز... . . . ممم... |
12:11 AM |
Toward | |
|
زندگی سگی؛
توی ترافیک گوشم کر میشه، توی خواب لگد میخورم، توی تاریکی بچهدار میشم، توی فاضلاب بالا میآرم. و همهش سعی میکنم یادم نره که من همونیام که یهروزی قرار بود... یه روز قرار بود... قرار بود... هوممم... |
10:08 PM |
Shaving in less than a minute | |
|
۴۲درصد:
عطر، غیرارادیترین عامل پرکنندهی تأخیر مکانیه. ... مثل وقتایی که منو دخترای تازهتأسیس دانشگاه سر ساعتهای یک و نیم، از چهارراههای تصادفی رد میشیم؛ ... مثل وقتایی که بعد از سوار شدن توی تاکسیهای مسیرهای جدید، حس میکنم من چند سال پیش هم همینجا بودهام؛ ... مثل وقتایی که هر شب، قبل از خواب، به شیشههای خالی عطرهای اَتـَچشده به دایاریهام نگاه میکنم و پایین تخت، خوابم میبره؛ ... مثل وقتایی که هر صبح، بعد از خواب، به شیشههای خالی عطرهای اَتـَچشده به دایایریهام نگاه میکنم و سعی میکنم با چلوندنشون، برای چند ساعت هم که شده، چند سال به عقب برگردم... □ ۶۷درصد: خیلی نمانده. اما فکرش را که بکنی، بعد از انگشتان پا هم کمک بگیری، ترسناک میشود. ... بیاید فکر کنیم خیلی نمانده، ممنون. □ ۸۱درصد: ساعت یازده و نیم. ساعت یازده و چهل و چهار دقیقه. ساعت یازده و چهل و هفت دقیقه. ساعت ... حدس نزنید، من هنوز بیدارم. □ ۸۷ درصد: روزهایی که خودبهخود سرد میشن رو، نمیشه خودبهخود گرم کرد... و من هنوز سردم هست. □ ۹۳ درصد: اینجا آخر خط است. مسیر بعدی هم نداریم. دور هم نمیزنیم. صندلی را میخوابانیم و تا صبح دوام میآوریم تا انرژی دوام آوردن تا شب در مان تجدید شود. □ ۹۴ درصد: دارد یادم میآید؛ تمدن را ساختیم، تا رگولاتوری برای آزادی باشد. و آنقدر چرخاندیمش؛ تا شیر کنترلش سمت خودمان بیافتد. مگه نه استاد؟ □ ۹۸ درصد: شما هم شب خوبی داشته باشید؛ شب شما هم بهخیر؛ ... □ ۱۰۱ درصد: رکورد نیست، از علائم هزار و یک درد و بلاست. اما پلکهایم سنگین شدهست؛ قرصهای بیلتاین کار خودشان را بلدند. □ ۱۰۳٫۵ درصد: بالای هر تپهای - اعم از لوکال یا گلوبال بودن ماکزیمالیتیش - همیشه باد هست. □ ۱۱۷ درصد: نیمهی عمر من باید همین اتوبوس جهانگردیای باشد که رد شد. سرازیری است بقیهاش؛ صبر میکنیم زمستان بیاید بعد لیـــز میخوریم تا پایین... |
7:52 AM |