Late, as death among deep mammals | |
|
«به خانه بر میگردم...»
همیشه این میتواند پایان خوشی باشد؛ آرزو میکنم [این بار] [هم] در حیاط خانه دفنمان کنند. □ دیرتر از همیشه میرسم. تمام خانه پر شدهست از رفتن و مخلوقات نصفهشبانه، که باید همهشان را رام کنم. همهشان را رام کنم... رام... مثل ساعت دیواری... □ «آدم در قبال گلی که اهلیاش میکند، مسئول است...» اما اهلی کردن مخلوقات نصفهشبانه، نه مسئولیت میخواهد، نه دلواپسی، نه تمرکز. آخرش اگر دلت سوخت، میتوانی دور حیاط با تکتکشان قدم بزنی و دلجویی کنی. رام میمانند. □ □ □ شکست میخوریم، تمام ارتشمان له میشوند، پاییز میشویم... یادمان میرود چیزی یاد بگیریم؛ شکست خوردهایم آخر. □ □ □ حدس میزدم که یکی از همین روزها، یادم برود؛ همهچیز! آنوقت دستـم را تا آرنج فرو ببرم در مغرم و تو را - که به دیوارهها پناه بردهای - غلغلک بدهم، تا بخندی و پیدات کنم... درست حدس زدم بودم. اما دیر... دیرتر از آنکه حواسـم باشد، خیلی وقتـست که یادت رفته بخندی... |
9:39 PM |