Final Criticaster and his ever lasting cig, and his wife's lips | |
|
[انگار] دارم نمایشنامه میخوانم...
بر میگردم به صفحهی اوّل؛ «مادام وروتزو» کی بود؟ «پیتر» پرتغالفروش بود یا دلاک؟ اسم دوشیزگی «فربیا» کدام بود؟ □ خط خوردهاند. مردهاند. پارهشان کردمام. هیچکس سراغی ازشان نمیگیرد. من هم. □ از اوّل شروع میکنم... نه انگیزهی برای ادامهاش دارم، نه امید، نه انتظار. پرتغال فروشها میآیند، عاشق میشوند، اسم دوشیزگی ویرجینهای بیتجربه - که افسون زیر خونشان ثابت نمیماند - را عوض میکنند، میمیرند. هنوز آخر پاییز است. و من آرزوهای پاییزیام را - با همهی عواطف شانزدهسالگی - میپوشانم؛ تا سال بعد. □ موسمیست. هر چند وقت یکبار به شانزدهسالگی ارجاع میشود. بالا میآید. میچرخاند. ریویو میکند. پاییز را سپری میکند. میافتد توی برفها. میاندازد توی برفها. میخندیـ[دیـ]م... از سمت غرب میآید. آدم را شجاع میکند تا همهی لحظاتی که در شانزدهسالگی، تمام شب «سیتینگ نِیکد بای دِ فون» بوده را با غرور و اطمینان تعریف کند. آخر سر هم بدون اینکه بشکند، پشیمان بشود، یا آهی بکشد، سیگار دوم را روشن کند. تا نبارد نمیرود. روبهروی ایوان مینشیند، ادای باریدن را در میآورد، و بعد بهاندازهی تمام نود روز پاییز - در یک ساعت - میخندد. نمیبارد اما. تمام چترهایمان را توی حیاط پهن میکنیم. زیرشان سینهخیر تا پای درخت خرمالو میرویم. از درخت که بالا میرویم میبارد. میخند[یـ]م. میبارد. خیلی دیر شدهست دیگر. میبارد. میرود. چترها را اما، میگذارم بمانند. تا یادم نرود. تا دیگر دیر نشود. □ صبح میشود. بیدار میشوم و قطرهای هم به هیجانات قبل از خواب فکر نمیکنم. [انگار] داشتهم نمایش میخواندم... |
9:29 PM |