Unstable Honestable | |
|
باز دوباره صبح شد،
من هنوز بیدارم... میرم لب حوض، تمام سنجاقکهای مرده رو بر میدارم و به صف میکُنمشون. همه ساکت و آروم نشستن، خبردار. بهشون میگم که نمییای، هنوز همه خبردارن؛ همه بهجز من. من که هیچوقت به روی خودم نمییارم که خبردار نیستم. شاید هم واقعاً نیستم. آزاد باش میدم. باد مییاد. توی سرمای دم صبح، - حتی اگه تابستون هم باشه - اگه نلولن، بهخدا یخ میزنن. هوا روشنتر میشه. تابستونا، هوا، زود روشن میشه. و من هنوز بیدارم. |
7:22 AM |
The vspace of the wall | |
|
...
بالا تا زیر گلوم و بعد، آروم آروم، میره پایینو، دیگه بالا نمییاد. □ دور گلوم یخ میزنه. یخای جدید و نوکتیز، نه از اون یخای کشدار یقهی دلقکهای قرمز. قورتش میدم. میبُرّه. پشهها دور گلوم جمع میشن. □ قورتش میدم. میره پایین و، دیگه بالا نمییاد. میبُره و میره پایین و، دیگه بالا نمییاد. نمیخوام هم که بیاد. |
12:40 PM |
\beginR | |
|
از مسکو هم رد شدیم و تو، هنوز خوابی. مسکو اما بیدار بود و برات دست تکون داد. من بهش گفتم تو خوابی؛ اما اون مثل یه ناشنوای حرفهای برات دست تکون داد.
اول کوپهی ما از مسکو رد شد. بعد کل قطار از مسکو رد شد. بعد دستهای لعنتی مسکو غیب شد و من حدس زدم دستتکوندادنهاش باید تموم شده باشه. ولی تو خواب بودی. قطار بیدار بود اما؛ و دید از مسکو رد شدیم. من هم بیدار بودم؛ ولی سعی کردم بهروی خودم نیارم که داریم از مسکو رد میشم. مسکو اما، هیچوقت یادم نمیره؛ یه جور خیلی خاصی دست تکون میداد. یه جوری که مطمئنم اگه بیدار بودی، ناخودآگاه هم که شده، براش دست تکون میدادی. اما تو خواب بودی. میرسیم و تو بیدار میشی. تو بیدار میشی و قطار میخوابه. تو بیدار میشی و مسکو میخوابه. تو بیدار میشی و من، هیچوقت دلم نمیخواد برات از مسکویی بگم که وقتی خواب بودی برات دست تکون میداد. □ پیاده میشی و برات دست تکون میدم. هر کاری میکنم، یه دست تکون دادن خیلی خاص نمیشه. اما تو، همین تلاش رو هم اگه نکنی، بازم دستتکوندادنت منحصربهفرده. یه مسکوی بالفطرهی متحرک، که ساخته شده تا قطارها موقع رد شدن از کنارش سوت بزنن. □ تا قطب خیلی راهه. ای کاش برنامهی حرکت قطارها طوری بود که مسکو نداشت. ای کاش برنامهی حرکت قطارها طوری بود که تو و مسکو، هیچوقت تو یه لحظه به هم نمیرسیدین. ای کاش مسکو تا وقتی برگردیم خواب باشه، اون وقت منم میخوابم و آروم تو خواب برات دست تکون میدم. |
3:57 AM |
eL Classique da Epsilona - The half-truth | |
|
فضولی میکنم. با صدای بلند و چندشآور همیشگی خودم؛ با نو اَنسِر بودن زایدالوصفم؛ با هیجان سیرنشدنی احمقانهام؛ با کلیکهای تاریک و لرزانم؛ با چشمهای سرخم که رنگشان دیگر عوض نمیشود...
همهچیز مثل اوّلش است؟ هنوز همهچیز مهیج است؟ چشمهایم به اندازهی کافی قهوهای است؟ حاضرم؟ سایناوت... من دیده نشدهام. □ □ □ تابستون میشه و میمیری و تابستون میشه... لای همهی گمشدههام میسد میشم -- این یه خوابه هنوز. تا پاییز بیاد و تو بیدار شی و پاییز بیاد، خیلی مونده؛ خیلی... خیلیتر از اونی که بتونی تصورش رو کنی... ترجیح میدم آلارم رو برا زمستون کوک کنم. زمستون مییاد و تو گم میشی و زمستون مییاد... زمستون مییاد و من نمیدونم وقتایی که خوابیدی، کجا داری میمیری... گرچه تو تابستون هم همین وضعه، اما خب حداقل بعدش پاییزه... پاییزه و تو بیدار میشی و همهی تفهای تابستونمون رو جارو میکنیم و دوتایی تا صبح میباریم. بعد پیانوهامون رو فوت میکنیم و تمدّن رو میذاریم تو انباری، برا تابستون آینده... □ □ □ تو میمیری و من با قاشق مرباخوری تو قهوهم حلّت میکنم. حل نمیشی؛ اما اونقدر گیج میخوری که ترجیح میدی حل شی. حل میشی و من، قاشق مرباخوری رو به علامت پیروزی بالا نگه میدارم و قطرههاش رو که میچکن، قورت میدم. قهوه رو میریزم پای فصلیترین درختِ چربِ باغچه... غنایم جنگی، یادگاریهای شیرینی نیستن؛ صرفاً عظمت ترس از شکست بعدی رو تلختر میکنن... □ □ □ ما همه بیزیایم؛ تو پاییزیتر، من متمایل به جنوب وحشی... ما همه دوریم؛ تو خیستر، من متمایل به گندمهای خشک... ما همه بدبختیم؛ تو طوفانیتر، من متمایل به لبخندهای حقیرانهت... □ □ □ گم میشی و من، بیدار میشم؛ فحش میدم؛ میخوابم؛ فحش میدم و پیدا نمیشی که نمیشی... □ □ □ میترسم زندگی برای تو هم بشه یکی از همون نوستالژیهای ترسناک که نه معلومه از کجا شروع میشن، نه معلومه تا کجا ادامه دارن، نه حتی معلومه چی از جون آدم میخوان... میترسم من ترسناکترین نوستالژی دنبالهدارت باشم، وقتی بدون اینکه سرت رو بچرخونی، به عقب نگاه کنی... |
12:21 AM |
Nineٔ | |
|
دیشب داشتم له میشدم؛
یعنی خوابش رو هم دیدم. آخرِ خوابم داشت باد میاومد، داشت باد منو میبرد یعنی؛ هر چی هم که دست و پا میزدم دورتر میشدم... بیدار که شدم، دیدم پوست انداختم... |
7:33 AM |