Save as Jack's Exitwareful life (6th Ed.) | |
|
تموم میشه. تمومش میکنیم. شروعش میکنیم. شروع میشه.
همیشه دیره برای بیدار شدن. امّا ما خیلی زود اتفاق میافتیم. من میشینم و ورق میزنم. اونقدر ورق میزنم تا دیر میشه. اونقد ورق میزنم تا پاره میشه... باید بخوابیم تا فردا صبح زود بیدار شیم. باید زود بخوابیم تا فردا صبح زود بیدار شیم. باید فردا صبح بیدار شیم. باید باور کنیم که خوابیدن یه وسیلهست برای درکِ بهترِ بیدار شدن. باید باور کنیم که بیدار شدن یه وسیلهست برای درکِ بهترِِ خوابیدن. باید بخوابیم. باید بیدار شیم... میخوابم؛ بیدار میشم و ساعتو بغل میکنم تا بخوابه. خیلی وقته نوبت اون شده... □ □ دلم برای بچهگیهام تنگ شده، اون موقع که کودک درونم همسنِ خودم بود و دو تایی با هم تا صبح میخندیدم... □ □ خودشیفتگیِ من و خودشیفتگیِ تو، آخرش کار دستمون میده... یا زمین تک قطبی میشه، یا من و تو باید تا آخر عمر انگشتامونو کشیده نگه داریم و مواظب باشیم لیز نخوریم... □ تو قطب، آدم برفیا کار مترسکا رو میکنن. شاید چون همهی کلاغاشونو خرس خورده. شاید چون اسکیموهاشون میدونن که آدمبرفیها انقلاببکن نیست؛ شاید چون آدمبرفیها میدونن مزرعهای در کار نیست؛ شاید چون هرکی مترسک بخواد، با خودش مییاره... مییای ببرمت قطب یا منم میبری؟ □ □ □ تو دوری امّا... تو دوری، امّا ته این چاه همیشه پر هست از تابلوهایی که قرار است راه خروج را به ما نشان دهند. تو دوری امّا... تو دوری، امّا ته این چاه پر است از رمانهای عاشقانهی دریا و جن و پری و ساحل؛ و یه ماهی که همیشه با «ضمناً» از همهی چیزهای بیمصرف آویزان میشود و آخر سر، بهترین نقش اوّل هم میشود. تو دوری، امّا، ته این چاه، همیشه چیز سرگرمکنندهای پیدا میشود تا بتوانیم راه خروج را خطخطی کنیم؛ بعد آنقدر برقصیم تا نصف زندهگی را بالا بیاوریم، نصفهی دیگرش را هم از خنده رودهبر شویم... تو دوری، امّا، ته این چاه، من از تو هم دورترم، و خدا از هر دوی ما... □ تو یه لعنتی هستی. من همهی هستنیهام رو میچپونم تهِ کوپه. من همیشه جا میمونم. کوپه هم با من جا میمونه. لعنتی بودن تو هم جا میمونه... من میدوم. من بند کفشامو محکم بستم. من همهچیزمو محکم بستم. من خودمم محکم بستم. تو خودتو محکم بستی. من میدوم. تو خودتو محکم بستی... آخرش من میمیرم ولی. بعد تو اون وسطش، قبل از اینکه مزهی خون بگیرم، در گوشم شببهخیر میگی. هه! باورت میشه؟ این بدترین خبری بود که میتونستم بشنوم؛ که تو هم بفهمی که شببهخیر رو، مثل قهوه، فقط شبا استفاده نمیکنن... □ □ پیتر یه احمق بیعرضهست که حتی قهوه ریختن هم بلد نیست. پیتر یه احمق بیعرضهست که وقتایی که زیاد تمرکز میکنه، یادش میره که قهوهی شیرین یعنی یه جور بیناموسی. یعنی پول حروم کردن. یعنی با چتر و یه عالمه لباس گرم تو زمستون زیر بارون شعر گفتن... به پیتر میگم «تو یه احمقی!». میخنده. از اون لبخندایی که فقط حرومزادههای مثبت نقش اول توی فیلما میزنن تا همه رو گول بزنن؛ از اون لبخندایی که وقتی تو میزدی، من ادای بازندههای حرفهای رو در میآوردم... □ و این صرفاً بزرگترین بردِ منه وقتی که تو احساس باخت میکنی و من احمقانهترین پوزخندهای یه فاتح بالفطره رو توی دو تا کاراکتر کج و کوله، تحویلت میدم... پ.ن. مُر پرَکتیس وی نید، کُمراد. □ □ □ بپوش، تا بریم، تا قبل از اینکه تو بمیری و جواب همهی سوالهای دنیا، «... چون مُرد.» بشه، یه جایی رسیده باشیم، که اگه بمیری، هیچ سوالی نباشه... □ مهمترین فرق تو با اگزیتمیوزیک اینه که، اگزیتمیوزیکو اگه بذاری رو ریپیت، هر چهار دقیقه یهبار برمیگرده سرجای اوّلش -- همونجایی که تازه داره بیدار میشه؛ اما تو رو اگه بذارنت رو ریپیت، میری و دیگه بر نمیگردی... |
1:05 AM |
onGod'sLeftClick(); | |
|
تو میخندی و این یعنی امروز چهارشنبهست؛ یا قرار چهارشنبه بشه از این به بعد...
من بیدار میشم. این طولانیترین چهارشنبهی ساله؛ یا قراره طولانیترین چهارشنبهی سال بشه از این به بعد... □ چهارشنبهها اصلاً روزای خوبی نیستن؛ صرفاً یکی از بدترین جمعههای هفتهان که تنها مزیّتشون اینه که فرداشون شنبه نیست. □ تعطیلات سال آینده را میشمارم. اگه دست من بود، اینجوری میچیدمشون: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه عصر، چهارشنبه غروب، چهارشنبه شب، چهارشنبه نصفهشب، شنبه... □ □ □ کشاورزا، هیچوقت نمیمیرن. حتی وقتایی که لب پنجره میشینن و ریمیکسشدهی همهی خاطراتشون، قبل از اینکه جایی بنویسنش، یا در گوش زنشون بگن، یا به اندازهی کافی باهاش ارضا بشن، یادشون میره... کشاورزا، بلانسبت ماهیگیرا یا گورکنا، همیشهی خدا آرزو دارن رانندهی لوکوموتیو شن. بعد بالای سرازیری که رسیدن، خلاصش کنن و زل بزنن به چرخای قطار که بالا و پایین میره. بالا میره، پایین میره، بالا مییاد، پایین میره. کشاورزا، وقتایی که دچار روزمرگی ِ گریز از روزمرگی میشن، میشینن و به این فکر میکنن که یه لوکوموتیوران، بلانسبت یه ماهیگیر یا یه گورکن، هیچوقت منتظر سبز شدن چیزی که میدونه چارهای جز سبز شدن نداره، نمیشه... □ □ □ آب میشیم... زمستون تمام میشه و ما، پشت به آفتاب، خودمونو یکی یکی دفن میکنیم... این دیگه آخریشه. آخرین زمستون، آخرین سرما، آخرین بیل، آخرین قبر، آخرین قطره... خوبیِ قطب اینه که آخر نداره؛ چه از بالا بیای پایین، چه از عقب بیای جلو... |
11:36 AM |
Fwd: Hello buddy, sweet dreams | |
|
سعی میکنم با همهی کاغذ باطلههام، یه قطب پلاستیکی بسازم.
با یه عالمه برف پلاستیکی، و یه توی پرمننتِ پلاستیکی که هیچکی نتونه ریساکِلت کنه... شب میشه. بارون مییاد. من تو قطب شنا میکنم. من لای کاغذ باطلههای قطبیم شنا میکنم. یکی اینجا روی برفا نوشته «ناتاشا برینگز می کیسِس این دِ مونلایت...» و مُرده. حتماً خدا خواسته اونایی که شنا بلد نیستن، از این جلوتر نرن. شایدم خواسته اسکیموها بفهمن هدف از آفرینشِ شب چی بوده... من تو قطب گم میشم. من لای مسیجآرشیوهای خدا و اسکیموها گم میشم. قطب خیلی بزرگه؛ اونقدر که تا بیای بهش برسی گم شدی؛ اونقدر که با هزارتا قطبنما هم توش گم میشی؛ اونقدر که حتی اگه خود خدا هم با انگشت بهت نشون بدتش، گم میشی. قطب خیلی سفیده ولی. یه سفید سرد. یه سفید سرد که تو یه طرفش وای میستی و من یه طرفش، بعد سعی میکنیم بدون اینکه خم شیم، همدیگه رو نگا کنیم... هی، تو هنوزم گمی؟ هی، صدای منو میشنوی؟ اگه میشنوی جواب نده، ممکنه خدا لاگ کندمون... اگه قرار باشه پیدات کنم، پیدات میکنم... □ □ □ ترس نداره که، یه «نان آف مای بیزنِس» میگی و من میرم. من میرم اونجا که همهی گربههاش مُرده. اونوقت تو میمونی و یه مشت «میو میو» که نمیدونی کدومشون یعنی «نان آف مای بیزنس». از هر کدومشونم بپرسی، بهت میخندن و از تهِدل برات دعا میکنن... □ □ □ باز شب میشه. من نمیخوابم. من میشینم پشت پنجره. نه برف مییاد، نه بارون. ماه هم هست. شبه. من نمیخوابم. شب خوبی برای بهخیر شدن نیست. باز میبندمش به نافِ دِستینی. ترسو میشم. حتی این اسپمهای سلفاترکشنایمپرور هم نمیتونن بخندوننم. حتی ریمو-اُل کردنشون، حتی هایبرنِیت شدن تو، و این آقاهه که همیشه نصفهشبا داد میزنه «اَند فِیدآوت اِگِن...». ترسو میشم. میخوابم. مطمئنم وقتی که بیدار شم، یادم نمیمونه که ترسیدم یا نه، یا حتی چیزی بهخیر شده یا نه. □ من میخوابم، من یه مشت کاغذ سفید پهن میکنم کفِ مزرعه و روشون میخوابم. بعد صبح که میشه پشت همهشون مزرعهایه. من میخوابم و تو خواب عکس یه مزرعه میکشم. مترسک فقط بلده جِر بده. من تو خواب، به مترسک که میرسم اسکِیپ میزنم -- جِر میخورم. مترسک میخنده. من مزرعه رو جِر میدم. مزرعهی تو خوابِ مترسک هیچوقت جِر نمیخوره. خودش هم... ... نه خوابش میبره، نه اسکِیپ میزنه، نه کسی میتونه جِرش بده. □ میخوابی. یه دنیای سفید میندازم زیرت،یه پتوی قرمزم پهن میکنم روت. از بالا شبیه لیدیاینرِد شدی؛ اما حیف که من نمیتونم از بالا نگات کنم. شاید نشده باشی؛ من که تا حالا لیدیاینرد ندیدم؛ چه برسه به از بالا. شرط میبدم هیچ احمق دیگهای هم، این وقت شب، هوس «لوکینگ فور اِ لیتِل رومَنس» نمیکنه؛ نه از بالا؛ نه لای یه عالم خواب خیس... پنجره رو باز میکنم. نه بارون مییاد، نه یه پیرمرد عاشق رد میشه، نه سگا عوعو میکنن، نه کسی ویراژ میده. شاید همه دارن فکر میکنن لیدیاینرد اگه لباسخوابش سفید باشه، بازم لیدیاینرد هست یا نه. شایدم همه دارن دردسترسترین لیدیِ موردنظرشون رو رِد میکنن تا شبِشون بهخیر بشه... دراز میکشم. کلاهمم میذارم رو سرم. مثه یه کابوی تنها که زیر سیاهیِ کلاش دنبال یه چیز قرمز میگرده، حتی یه ذره. مثل یه کابوی تنها که آخرین لیدیاینرد عمرش رو شبی دیده که صبحش یادش نمیاومده کجا خوابیده... صبح میشه و من فکر میکنم که این لیدیاینرده حتماً دیشب اونقد تا صبح رقصیده که نفهمیده کِی و بغل کی خوابش برده. بیدار میشی و لباسایِ قرمزتو که من دیشب تا صبح باهاشون رقصیدم، میذاری تو کمد. میخوابم و به این فکر میکنم که آخرین باری که فراموش نکردم «دِ وِی یو لوک تونایت» کِی بود... |
11:47 PM |
Bluffs of the Shaking Tree | |
|
عاشق همهی سلفپورترِیتهایی میشم که
وقتی که خواب بودی ازت گرفتم... بیدارت میکنم و بهت میگم عاشق همهی سلفپورتریتهایی شدم که وقتی خواب بودی ازت گرفتم... بیدار میشی و همهمون میسوزیم... □ □ عاشق نگاتیو همهی سلفپورترِیتهایی میشم که وقتایی که تو عمق خوابی ازت میگیرم؛ و تو بدون اینکه بیدار شی، لبخند میزنی... بیدار میشی و همهی فوتوژنیک بودمون رو به باد میدی... □ □ عاشق پریویوی همهی سلف پورتریتهایی میشم که وقتایی که بهزور بیدار نگهت میدارم ازت میگیرم؛ و تو یادت میره که لبخند بزنی... میخوابی؛ بدون اینکه بفهمی من دارم آرزوهام رو فراموش میکنم... میخوابم؛ و آرزو میکنم خوابم ببره... |
4:27 PM |
Regardlessfullyً | |
|
میخوابم.
میرم تو قطب، رو چمنا دراز میکشم و میخوابم... خواب میبینم مییای... □ □ □ بیدار نمیشی؟ نمیخوای بیدار شی؟ میخوای بیدارت کنم؟ میخوای هایبرنِیتِت کنم بذارم رو طاقچه؟ ... بیدار نمیشی؟ □ □ □ تو هم (که) با من نبودی، مثل (چیچی و چیچی و چیچی)، ... و حتی مثل (چیچی و چیچی و چیچی)، ... (بازم من خواب موندم) (و لوکوموتیورانه خندید) (اما من نترسیدم که تو با اون (خندیده) باشی) ... رها باشد. |
11:46 AM |