Fwd: Hello buddy, sweet dreams | |
|
سعی میکنم با همهی کاغذ باطلههام، یه قطب پلاستیکی بسازم.
با یه عالمه برف پلاستیکی، و یه توی پرمننتِ پلاستیکی که هیچکی نتونه ریساکِلت کنه... شب میشه. بارون مییاد. من تو قطب شنا میکنم. من لای کاغذ باطلههای قطبیم شنا میکنم. یکی اینجا روی برفا نوشته «ناتاشا برینگز می کیسِس این دِ مونلایت...» و مُرده. حتماً خدا خواسته اونایی که شنا بلد نیستن، از این جلوتر نرن. شایدم خواسته اسکیموها بفهمن هدف از آفرینشِ شب چی بوده... من تو قطب گم میشم. من لای مسیجآرشیوهای خدا و اسکیموها گم میشم. قطب خیلی بزرگه؛ اونقدر که تا بیای بهش برسی گم شدی؛ اونقدر که با هزارتا قطبنما هم توش گم میشی؛ اونقدر که حتی اگه خود خدا هم با انگشت بهت نشون بدتش، گم میشی. قطب خیلی سفیده ولی. یه سفید سرد. یه سفید سرد که تو یه طرفش وای میستی و من یه طرفش، بعد سعی میکنیم بدون اینکه خم شیم، همدیگه رو نگا کنیم... هی، تو هنوزم گمی؟ هی، صدای منو میشنوی؟ اگه میشنوی جواب نده، ممکنه خدا لاگ کندمون... اگه قرار باشه پیدات کنم، پیدات میکنم... □ □ □ ترس نداره که، یه «نان آف مای بیزنِس» میگی و من میرم. من میرم اونجا که همهی گربههاش مُرده. اونوقت تو میمونی و یه مشت «میو میو» که نمیدونی کدومشون یعنی «نان آف مای بیزنس». از هر کدومشونم بپرسی، بهت میخندن و از تهِدل برات دعا میکنن... □ □ □ باز شب میشه. من نمیخوابم. من میشینم پشت پنجره. نه برف مییاد، نه بارون. ماه هم هست. شبه. من نمیخوابم. شب خوبی برای بهخیر شدن نیست. باز میبندمش به نافِ دِستینی. ترسو میشم. حتی این اسپمهای سلفاترکشنایمپرور هم نمیتونن بخندوننم. حتی ریمو-اُل کردنشون، حتی هایبرنِیت شدن تو، و این آقاهه که همیشه نصفهشبا داد میزنه «اَند فِیدآوت اِگِن...». ترسو میشم. میخوابم. مطمئنم وقتی که بیدار شم، یادم نمیمونه که ترسیدم یا نه، یا حتی چیزی بهخیر شده یا نه. □ من میخوابم، من یه مشت کاغذ سفید پهن میکنم کفِ مزرعه و روشون میخوابم. بعد صبح که میشه پشت همهشون مزرعهایه. من میخوابم و تو خواب عکس یه مزرعه میکشم. مترسک فقط بلده جِر بده. من تو خواب، به مترسک که میرسم اسکِیپ میزنم -- جِر میخورم. مترسک میخنده. من مزرعه رو جِر میدم. مزرعهی تو خوابِ مترسک هیچوقت جِر نمیخوره. خودش هم... ... نه خوابش میبره، نه اسکِیپ میزنه، نه کسی میتونه جِرش بده. □ میخوابی. یه دنیای سفید میندازم زیرت،یه پتوی قرمزم پهن میکنم روت. از بالا شبیه لیدیاینرِد شدی؛ اما حیف که من نمیتونم از بالا نگات کنم. شاید نشده باشی؛ من که تا حالا لیدیاینرد ندیدم؛ چه برسه به از بالا. شرط میبدم هیچ احمق دیگهای هم، این وقت شب، هوس «لوکینگ فور اِ لیتِل رومَنس» نمیکنه؛ نه از بالا؛ نه لای یه عالم خواب خیس... پنجره رو باز میکنم. نه بارون مییاد، نه یه پیرمرد عاشق رد میشه، نه سگا عوعو میکنن، نه کسی ویراژ میده. شاید همه دارن فکر میکنن لیدیاینرد اگه لباسخوابش سفید باشه، بازم لیدیاینرد هست یا نه. شایدم همه دارن دردسترسترین لیدیِ موردنظرشون رو رِد میکنن تا شبِشون بهخیر بشه... دراز میکشم. کلاهمم میذارم رو سرم. مثه یه کابوی تنها که زیر سیاهیِ کلاش دنبال یه چیز قرمز میگرده، حتی یه ذره. مثل یه کابوی تنها که آخرین لیدیاینرد عمرش رو شبی دیده که صبحش یادش نمیاومده کجا خوابیده... صبح میشه و من فکر میکنم که این لیدیاینرده حتماً دیشب اونقد تا صبح رقصیده که نفهمیده کِی و بغل کی خوابش برده. بیدار میشی و لباسایِ قرمزتو که من دیشب تا صبح باهاشون رقصیدم، میذاری تو کمد. میخوابم و به این فکر میکنم که آخرین باری که فراموش نکردم «دِ وِی یو لوک تونایت» کِی بود... |
11:47 PM |