onGod'sLeftClick(); | |
|
تو میخندی و این یعنی امروز چهارشنبهست؛ یا قرار چهارشنبه بشه از این به بعد...
من بیدار میشم. این طولانیترین چهارشنبهی ساله؛ یا قراره طولانیترین چهارشنبهی سال بشه از این به بعد... □ چهارشنبهها اصلاً روزای خوبی نیستن؛ صرفاً یکی از بدترین جمعههای هفتهان که تنها مزیّتشون اینه که فرداشون شنبه نیست. □ تعطیلات سال آینده را میشمارم. اگه دست من بود، اینجوری میچیدمشون: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه عصر، چهارشنبه غروب، چهارشنبه شب، چهارشنبه نصفهشب، شنبه... □ □ □ کشاورزا، هیچوقت نمیمیرن. حتی وقتایی که لب پنجره میشینن و ریمیکسشدهی همهی خاطراتشون، قبل از اینکه جایی بنویسنش، یا در گوش زنشون بگن، یا به اندازهی کافی باهاش ارضا بشن، یادشون میره... کشاورزا، بلانسبت ماهیگیرا یا گورکنا، همیشهی خدا آرزو دارن رانندهی لوکوموتیو شن. بعد بالای سرازیری که رسیدن، خلاصش کنن و زل بزنن به چرخای قطار که بالا و پایین میره. بالا میره، پایین میره، بالا مییاد، پایین میره. کشاورزا، وقتایی که دچار روزمرگی ِ گریز از روزمرگی میشن، میشینن و به این فکر میکنن که یه لوکوموتیوران، بلانسبت یه ماهیگیر یا یه گورکن، هیچوقت منتظر سبز شدن چیزی که میدونه چارهای جز سبز شدن نداره، نمیشه... □ □ □ آب میشیم... زمستون تمام میشه و ما، پشت به آفتاب، خودمونو یکی یکی دفن میکنیم... این دیگه آخریشه. آخرین زمستون، آخرین سرما، آخرین بیل، آخرین قبر، آخرین قطره... خوبیِ قطب اینه که آخر نداره؛ چه از بالا بیای پایین، چه از عقب بیای جلو... |
11:36 AM |