external extermal lllusions | |
|
حالا که پیر شده بود، حس میکرد جوونیش اونقدرها هم که همه میگن، به هدر نرفته. حس میکرد هنوزم جوونه؛ صرفاً قوای جنسیش تحلیل رفته بود که اونم براش فرق خاصی نمیکرد. البته هنوزم ترجیح میداد فحشهای رکیکی رو که میشنوه، از طرف خانمهای محترم باشه تا لااقل بتونه سرش و بالا نگه داره و امیدوار باشه که یه روزی میتونه جلوی یه سری آدم ناشناس، خودشو صادقانه آدم خوش برخورد و مؤدبی نشون بده...
سوزنبان عادت داشت به کارش. به تمام روزمرگیهای کارش عادت داشت. به اینکه همیشه توی حساسترین لحظههای رمانی که میخونه باید بلند شه و میلهها رو بیاره پایین. به اینکه ذاتاً برای مسافرایی که رد میشن لبخند بزنه و دست تکون بده. و آرزو کنه، یه روزی یه پسر داشته باشه که سوزنبان نباشه... سوزنبان سی سال بود که به هیچ آدمی دست نداده بود. بزرگترین تفریحش چرخیدن باد قطارهای سریعالسیر به موهاش بود. همیشه میخندید و خودش رو خوشبختترین آدم دنیا میدونست؛ چون مطمئن بودن مثل همهی مردههایی که میشناخت، در اثر خارج شدن قطار از ریل یا چپ شدن قطار نمیمیره... سوزنبان بازنشسته که شد، تصمیم گرفت با همهی پولی که پسانداز کرده بود، بره بلیط دورترین مقصد ممکن رو بخره. حس میکرد داره یه شغل جدید پیدا میکنه. یه شغل آبرومند. یه شغلی که اگه پسری که نداره هم همین شغل رو ادامه بده، میتونه راحت بمیره... تو قطار که نشست، اولش شروع کرد رمان مورد علاقهاش رو یه بار دیگه خوند. بعد چشماش رو بست و سرشو به صندلیش تکیه داد. تحمل این همه صدای ممتد قطار براش زجرآور بود. اونم صدای قطاری که یه جا مونده و هی نفس نفس میزنه، نه صدای قطاری که دست تکون میده... قطار که به تقاطع خطوط نزدیک میشد، براش عجیب بود که چرا خانم محترم صندلی روبهرویی پا نمیشه و به سوزنبان فحش نمیده. تو چشماش زل زد. خواست یه جوری تحریکش کنه، اما دید نمیتونه. وقتی که خودش سوزنبان بود هم حدس میزد که همیشه یه عده آدم تو قطار هستن که فحش نمیدن. یا اگه میدن پا نمیشن و تو دلشون میدن. فکر میکرد همهشون دارن رمان میخونن. قژقژ ریلها که اومد، بیمقدمه رفت طرف پنجره. سرش و تا گردن از پنجره برد بیرون و سعی کرد بدون اینکه عادت کنه، از حرکت باد لای موهاش لذت ببره. براش مهم نبود که کلاهش رو باد داره میبره. براش دیگه هیچچی مهم نبود... چشماشو که باز کرد، سوزنبان جدید رو از دور دید. دوست داشت یه فحشی بده که همه نگاش کنن. دوست داشت قطار، روبهروی سوزنبان جدید متوقف شه تا اون بتونه تمام فحشهایی رو که توی این سی سال یاد گرفته بود، به سوزنبان جدید بده. دوست داشت قبل از اینکه فحش بده، بلندترین جیغ عمرش رو بزنه تا تمام حواس سوزنبان جدید متوجه اون بشه. دوست داشت همهی قطار باهاش بلند شن و به سوزنبان جدید دوستداشتنیترین فحشی که بلد بود رو با هم بدن. اینجوری مطمئن بود که سوزنبان جدید باور میکنه که توی بعضی از قطارها هیچکس رمان نمیخونه... کمکم داشت صورت سوزنبان جدید رو میدید. تمام انرژیش رو جمع کرد و خودش و تا جایی که می تونست به سمت بیرون کشوند. مطمئن بود که حالا اگه فقط حرف هم بزنه، سوزنبان میشنوه. تصمیم گرفت صبر کنه تا دقیقاً روبهروی سوزنبان برسه... تو دلش داشت معکوس میشمارد. سه... دو... یک... قبل از اینکه چیزی بگه، تو چشمهای سوزنبان جدید نگاه کرد. سوزنبان جدید، حواسش اصلاً به قطار نبود. سعی کرد یه جوری بهش بفهمونه که میخواد بهش فحش بده. سعی کرد جیغ بزنه، یا حتی سوت. ولی دهنش قفل شده بود... قطار داشت از سوزنبان جدید دور میشد. حالا دیگه خودش دهنش رو بسته بود. اونقدر به سوزنبان جدید زل زد تا شد یه نقطهی ریز. حس کرد داره سردش میشه. سرش و آورد داخل و پنجره رو بست. آروم موهاشو مرتب کرد و به صندلیش تکیه داد. سعی کرد چشماشو ببنده. چشماش و بست و رمان مورد علاقهاش رو باز کرد. رمان مورد علاقهاش خیس شده بود. سعی کرد به هیچچی فکر نکنه. به هیچچی فکر نکرد و خوابید... |
9:13 PM |
Shopworn | |
|
به امید باران که بنشینیم، خدا همینی هم که داریم را ازمان میگیرد. نظرکرده که نیستیم. نه بلدیم زیر باران لاو بترکانیم، نه با شوق تمام از روی پرچین بپریم و پایمان به پرچین گیر کند و بخندیم. شاد که نیستیم. نظرکرده هم نیستیم. خدا همهچیز را قسمت میکند؛ ما هی نق میزنیم. گور بابای ما. گور بابای باران. گور بابای امید. گور بابای هر چی پرچین بلند است. گور بابای همهی چیزهای قسمت کردنی...
باران که میآید اما... یادمان میافتد مرد گاریچی در حسرت مرگ، مرده است. خدا هم اگر نق بزند، ما لبخند میزنیم. کفر، فقط اولش سخت است، مثل گاری سواری... بعد کفشهایمان که صدادار میشود، وارم- آپ راه میاندازیم. با در و دیوار، توهم میزنیم و شطرنج بازی میکنیم. یه نفره، دو نفره، گروهی، امدادی، آقایان، مخصوص ورودیهای جدید. این وسط همهی دوپاهای خوداترکتیوبین به تأویل فکر میکنند. و این که گاهی کفر، یک کمش خوب است. وحی میشود فقط بپا آلوده نشی. خدا که نق نمیزند... روشنفکری هم عالمی دارد. گور بابای نق زدن. همیشه اپوزوسیون خوب است. گور بابای مثلاً سکس. اما ما همچنان امیدواریم. ما همچنان امیدواریم که اترکشن ما کار دستمان بدهد. چه به شکل گاری، چه به شکل اسب، چه به شکل گاریچی، چه به شکل خود مرگ. همیشه سفید بازی میکنیم. حتی زیر باران. با زوم اپتیک. درب آسانسور بسته میشود و ما در یک اتاقک دو در دو، یک تختخواب سه طبقه جا میدهیم. زمین و زمان فیدبک میشوند. کسی در گوشمان میگوید، داری آلوده میشی. لبخند میزنیم و در پاسخ فید میشویم. باورش میشود که قصد ما نق زدن نبوده است... رسپانسیبلیتیاش. رسپانسیبلیتیمان. گور بابای هر چه رسپانسیبلیتی است با ما. انکار را برای همین مواقع ساختهاند. کف دستمان را بو میکنیم. مزهی فرنچکیس میدهد. گور بابای هر چه فرنچ کیس است. انکار را برای همین مواقع ساختهاند. ما که نه بخیلیم نه هوی. افسانهها را هم که قبلاً اختراع کردهاند. توهم دود میکنیم و روی بلندترین تپهی شهر نیمهمتمدن محل سکونتمان، غروب را تماشا میکنیم. چشمهایمان را میبندیم و همهی زندگیمان مثل یک نوار ضبط شده از جلوی چشمانمان میگذرد. با استرس روی همه و هایلایت غروب. گور بابای هر چه رسپانسیبلیتی است... یادمان میآید امید داشتیم. یادمان میآید قرار بود بعد از خواندن کامل آرشیوش، زیر باران قدم بزنیم. یادمان میآید کسی که اسمش تو هیچ آدرسبوکی نیست، دارد گریه میکند. یادمان میآید قبلاً هم گریه کرده بود. یادمان میآید این ما بودیم که همیشه یادمان میآمده. یادمان میآید الآن بهترین موقع برای نق زدن است. قسم میخوریم و توی دلمان فحش میدهیم. همهچیز له میشود و عصارهاش روی زمین پخش میشود. لبخند میزنیم. تف. لبخند میزنیم. به درک. یادمان میآید که این همیشه ما بودیم. خود ما. یادمان میآید آینده صرفاً وهلهای برای به یاد آوردن گذشته. امیدوار میشویم. گور بابای مرگ. شعار میدهیم. یادمان میآید ما روشن فکر بودهایم. روشنفکرها نق نمیزنند. نقهایشان را در قالب شعار میزنند. روشنفکرها نق نمیزنند... ما دیگر توهم نمیزنیم. عمل هم نمیکنیم. هیچچیز هم یادمان نمیآید. جک هم بلد نیستیم. هرچه بلدیم، سکسی است. لبخند دلبرانه هم بلد نیستیم. هرچه بلدیم، سکسی است. مطمئنیم قبلاً اختراع شده است. این همیشه ما بودهایم که فحش میدادیم و توی دلمان قسم میخوردیم. خود ما. خدا مرام میگذارد. حلالزاده است. برف میبارد. کافر شدهایم رفت... خدا شهر میآفریند. ما در شهر زندگی میکنیم. ما ادیکتد میشویم. به شهر، به زندگی، به ما، به خدا. خدا فکر میکند جک میگوییم. مطمئنیم که سکسی نیست. خدا اما، هر چه را که بخواهد، به سکس تایپکست میکند. بخیل که نیستیم. هوی هم نیستیم. خدا زیر شهر خط میکشد. ما بالا را نگاه میکنیم. غروب میشود. به طرز ناشیانهای یادمان میآید، همیشه توهمی برای بودن هست... امیدوار میشویم. خدا هم... |
2:18 AM |
implements cloneable; | |
|
پست میشوم...
پست که میشوم، وسوسه برم میدارد. وسوسه برم میدارد که ادعا کنم «همه» فقط یک دوست معمولی است. باور میشود که راست گفتهام، لزومی هم ندارد از بقیه معذرت بخواهم... «همه» دپ میزند. این را به خودش هم گفتهام. نه نخ دندان استفاده میکند نه بلد است دیگران را به استفاده از نخ دندان تشویق کند... من اما... «بقیه» اما... بعد یهو داد میزنند: بپا جنده نشی! بر میگردم. توهم برم میدارد. دهنم را تا آخر باز میکنم و سوت میزنم. مطمئنم هنوز هم بلدم لبخند بزنم. معصومانه، متفکرانه، سکسی... من از گربه نمیترسم. من از گربه نمیترسیدهام. من هیچ وقت از گربه... من حتی بلدم موهایم را زیر باران شانه کنم. حتی بلدم مثل یه گربهی جنده، موهایم را زیر باران شانه کنم و ادعا کنم، توهم برم داشته است... نتیجه هم میگیرم. توهم که برم میدارد، پست میشوم. پست که میشوم، توهم برم میدارد. یادم میآید کسی این وسط دیسی شده بود. مضمونش فراموشی نیست. نه حتی تمام رویاهایی که اسکرین سیور تیکهای عصبی میشوند. یک مضمون بای دیکرشن قدیمی، چشمهای وق زدهی تکراری و جندههایی که اسکرول میشوند... تازه برف هم میآید. باران هم میآید. خدا هم، سرِ اکسپشنهایش را پشت پنجرهی اتاق من زمین میزند. و من دوباره توهم برم میدارد که اتاق من بارانی است. توهم برم میدارد که دلیل همهشان پستی من است. اما یادم میآید، برف از ابر میبارد نه از آتشفشان... |
3:02 AM |
supposed to be fancy | |
|
وقتی همهی زیرزمینهای دنیا پر از بمب شه
و همهشون با هم منفجر شه... ... سیب رو باید بدون پوست خورد... ... میخوام موهامو از ته با تیغ بزنم... □ □ □ ستاره میخوابه، ماه میخوابه، و خدا شمعها رو فوت میکنه... ... یهچیزی پریده تو گلوی خدا! یکی بزنه پشتش... زود باشین.... ... توبه، رو برا همینجاها ساختن... □ □ □ روح سرکش ترشیدهی من، حتی تو خواب هم سرش کلاه میره... ... بعد بیدار که میشه ادعا میکنه همهش کابوس بوده... ... روح سرکش ترشیدهی من، خواب و بیداری سرش نمیشه که لامصب... |
5:54 PM |
</html> | |
|
مشکل از پوتینهای جدید تو نیست که منو یاد خطهای موازی عمودی و جیغهای ممتد با کلاه میندازه. نروهای من، الکی الکی میافتن زمین و له میشن. میبینی؟! به همین سادگی، به همین الکیای...
باید یا جیب شلوارمو بدوزم. یا از بابانوئل بخوام برام یه شلوار با جیبهای محکم بیاره. حتی میتونم دیگه تنهایی تو خیابونا راه نرم... اما نمیشه. تنهایی راه رفتن خیلی سخته. بابانوئل که شبای جمعه تا صبح پای c2c میشینه. جمعهها هم همیشه هوا سردتره... به این نتیجه میرسم که کسی که هیچوقت شمارهاش توی دفتر تلفن مبایلم نیست، وجود خارجی نداره... این یه رسم قدیمیه. خیابونا جیغ میزنن. حتی گربههای ترسوی ولگرد هم انتظار همکاری و فداکاری دارن. بابانوئل invisible میشه. این یه رسم قدیمیه. هر کسی جای اون بود همینکار رو میکرد. البته بهجز خودش... خانم مهربون و محترمی که سمت راست میشینه، پشیمون میشه که کیفش رو با جسارت تمام میخ کرده به سمت چپش. جیبم داره پاره میشه. بابانوئل DC میشه... زمستون با تمام دارائیش میچرخه. عاشق شده. عاشق یه دختر تحصیل نکردهی خانهدار شهرستانی. بابانوئل میگه Be right back. یه جوری که همه باور میکنن بهجز خودش. مبایلم زنگ میخوره. شمارهاش نمیافته... بابانوئل استیتوسش رو میذاره sorry, I ran out for a bit. بعد idle میشه. من نگاش میکنم و موس رو میبرم روش. یه سری آدم دیگه هم موسشون رو میبرن رو من. بابانوئل اما بلده فقط با کیبرد کار کنه. و حس جدید بودنش برجستگیهای زیر اف و جی شدن. شده سه ماه و بیست دقیقه... نروهام خسته میشن. همیشه یا زیاد خوابیدن یا کم. اگر هم خوابشون نرمال باشه، همیشه یه چیزی برای نالیدن دارن. این رو نرو بودنشون ایجاب میکنه. مثل بابانوئل که همیشه ریش داره. مثل آسمون که جدیداً اونقدر پایین اومده که دیگه دستمون بهش نمیرسه تا بدبختیهامون رو ببندیم به نافش و با یه لحن لخت و خنثی بگیم because the sky is high... |
3:45 AM |
Session expired | |
|
معلومه، آوریل احمقه!
|
8:08 PM |