40+\eps | |
|
سرماخوردگی و تب و هذیان همه اسماند؛ همه بهانهاند.
من شهابسنگ مفلوکی که صد و پنجاه هزار سال [نوری] پیش راه افتاده تا امشب تمام مغز من را به هم بریزد دیدهام. چرا به آسمان نمینگیرید؟ چرا باز امشب من سمبل ستارههای اروتیک شدهام و دنبال تو - سمبل سیارههای رُمانتیک - میگردم؟ چرا ساعت پنج صبح که از خواب میپرم، تمام بزرگراه را ماه و ستاره پر کرده؟ چرا کسی باور نمیکند که منظم نبودن، ارادی نبودن و کمتر بودن (از نظر زمانی) دنیای خواب دلیل نمیشود که ما فکر کنیم این دنیا واقعی است و خواب، زائیدهی تخیّلات؟ تو که آنجا خیلی واقعیتر هستی آخر. از آ پرسیدم که اگر واقعاً دیوانه بشوم، دلش برایم تنگ میشود؟ خندید. دل خودم که تنگ میشود. مثل تمام گذشتهای که دلم برایش تنگ میشود (و همانند تمام قهرمانهای مفلوک مغرور ادعا میکنم که اگر برگردم به عقب، باز همین انتخاب را میکنم)، اما در باطن مثل سگ پشیمانم. دل خودم که تنگ میشود. گور پدر تمام شهابسنگهای مفلوکی که گناه تب چهل درجهی من را بر عهده میگیرند تا اندکی خودشان را کول جلوه بدهند. هه! کول یعنی تمام پسرهایی که با تو گشتهاند و دیوانه نشدهاند و به راه خودشان ادامه دادهاند و تف غلیظی هم روانه آسمان کردهاند. آنقدر غلیظ که از جو رد شده و افتاده روی خورشید. بعد «تس» صدا داده و تو را بیدار کرده که «ای فلانی، از خواب آن بدبخت بیا بیرون». تب چهل درجه و ستارهها اروتیک و سیارهها رُمانتیک همه بهانهاند. جای چنگهایم لای بالش هست. باید امشب ناخنهایم را قبل از خواب حسابی بگیرم. وگرنه مثل دیشب تا صبح تمام دیوار را خط میاندازند. دلم نمیخواهد آ - زودتر از آنچه که باید - دلش برایم تنگ بشود. |
11:51 PM |
Missing the sun at 3 in the morning | |
|
این نامردیِ محضه که تو اتوبیوگرافیِ من، «تو» قهرمان هستی.
|
11:50 AM |
Who likes *a roommate* to become *the roommate* or vice versa? Please call 818-ROOMMATE in weeknights | |
|
اگه قرار بود کلاغ قصهی ما
با از این شاخه به اون شاخه پریدن، و به جایی نرسیدن بهجای رسیدن به خونهاش، بزرگ بشه که همهی دوستپسرهای گذشته و حال و آیندهی تو عاشق لیلا حاتمی نمیشدن. |
2:52 AM |
Who Moved My Gun, Please? | |
|
میگو رو توی ماهیتابه باید هر دقیقه برش گردونی
تا تهش نچسبه به کف ماهیتابه و نسوزه. تو تخت هی پهلو به پهلو میشم. ۱۸ ساعت در شبانهروز. تا ته نگیرم و نسوزم. |
2:36 PM |
در مدح آنچه «شیفتگی» مینامند | |
|
رسیدیم،
نبود؛ خیلی منتظر ماندیم... |
9:11 PM |
10th binary night | |
|
با شرمندگی گفتم «ببخشید، ولی من مطمئن نیستم شما وجود داشته باشید»
خندید و گفت «Press any key to continue» |
12:16 AM |
M.O.M | |
|
تف به روح مترسک
که تنها کسی هست که تعداد دفعاتی که من { شیک و با تپش قلب بالا از خانه در آمدهام و آخر شب آرام و برادرانه در آغوشش گرفتهام و گفتهام «مهم نیست... آره، مهم نیست»} را شمرده است. تف به روح مترسک که هر بار با آرامش خاطر - از آن آرامشهایی که فقط در چشمان سیاهپوستان پیر دنیادیده پیدا میشود - نگاهم میکند و لبخند میزند که یعنی «برو بخواب، صبح شاید بارونی باشه و حال کنی!» تف به روح مترسک که عذاب وجدان جلوی چشمانم میآورد -- آخر یک بار دلش پر بود (شاید هم آخرین ترحّمش را در همزادپنداری با من گذاشت) و برایم گفت که کاش abort نمیکرد و الآن حداقل یه یادگاری از «او» باقی مانده بود که از سرو کولش بالا برود. و بعد به طرز خودآگاهی به ناخودآگاهش پناه برد که بگوید «مهم نیست... آره، مهم نیست» تف به روح مترسک که مرا در خیال و ناامیدی از هر امیدی، پشت پنجره و چشم به چراغهای قرمز اتوبان میخواباند. بعد خودش معلوم نیست کدام قبرستانی میرود که دم صبح ماهیچههایش در فرم درآغوشگرفتن یک صلیب چوبی خشک میشود و پاهایش گِلی. □ امشب باز سرد است؛ خانه که رسیدم برایم همان آهنگ قدیمی رو گذاشته بود -- پیانوی فیلم دخترکی که به همه کمک کرد و آخرش پشت دوچرخهی پسرک اوشگولی خوشحال و شاد و خندان رفت. دلم نمیخواهد فیلم را ببینم تا بفهمم کجایش غم پیانو مصداق داشته، آخر. دخترک را تلویحاً کرده بودند تویش. پسرک و آلبوم و عکسهای بریده و همسایههای مهربان-اِیبِل هم همه بهانه بودهاند - دام دام، دام، ، ، دام. □ † خواستم بگویم من را هم به قبرستان ببرد، مترسک، امشب. اما یاد خودم افتادم که در تمام قبرستانهای شهر خاطرهای دارم؛ که حتی ارزش دشنام هم ندارند. ( خوبیاش این است که من را در حداکثر یک قبرستان دفن میکنند و جوی تف راه نمیافتد! ) † خواستم بگویم «چوب را بده، امشب من میگیرم»، خندید! فرم صلیب روی شانههایش بود؛ وقتی دوان دوان از مزرعه به قبرستانش میرفت. |
9:44 PM |