40+\eps | |
|
سرماخوردگی و تب و هذیان همه اسماند؛ همه بهانهاند.
من شهابسنگ مفلوکی که صد و پنجاه هزار سال [نوری] پیش راه افتاده تا امشب تمام مغز من را به هم بریزد دیدهام. چرا به آسمان نمینگیرید؟ چرا باز امشب من سمبل ستارههای اروتیک شدهام و دنبال تو - سمبل سیارههای رُمانتیک - میگردم؟ چرا ساعت پنج صبح که از خواب میپرم، تمام بزرگراه را ماه و ستاره پر کرده؟ چرا کسی باور نمیکند که منظم نبودن، ارادی نبودن و کمتر بودن (از نظر زمانی) دنیای خواب دلیل نمیشود که ما فکر کنیم این دنیا واقعی است و خواب، زائیدهی تخیّلات؟ تو که آنجا خیلی واقعیتر هستی آخر. از آ پرسیدم که اگر واقعاً دیوانه بشوم، دلش برایم تنگ میشود؟ خندید. دل خودم که تنگ میشود. مثل تمام گذشتهای که دلم برایش تنگ میشود (و همانند تمام قهرمانهای مفلوک مغرور ادعا میکنم که اگر برگردم به عقب، باز همین انتخاب را میکنم)، اما در باطن مثل سگ پشیمانم. دل خودم که تنگ میشود. گور پدر تمام شهابسنگهای مفلوکی که گناه تب چهل درجهی من را بر عهده میگیرند تا اندکی خودشان را کول جلوه بدهند. هه! کول یعنی تمام پسرهایی که با تو گشتهاند و دیوانه نشدهاند و به راه خودشان ادامه دادهاند و تف غلیظی هم روانه آسمان کردهاند. آنقدر غلیظ که از جو رد شده و افتاده روی خورشید. بعد «تس» صدا داده و تو را بیدار کرده که «ای فلانی، از خواب آن بدبخت بیا بیرون». تب چهل درجه و ستارهها اروتیک و سیارهها رُمانتیک همه بهانهاند. جای چنگهایم لای بالش هست. باید امشب ناخنهایم را قبل از خواب حسابی بگیرم. وگرنه مثل دیشب تا صبح تمام دیوار را خط میاندازند. دلم نمیخواهد آ - زودتر از آنچه که باید - دلش برایم تنگ بشود. |
11:51 PM |