M.O.M | |
|
تف به روح مترسک
که تنها کسی هست که تعداد دفعاتی که من { شیک و با تپش قلب بالا از خانه در آمدهام و آخر شب آرام و برادرانه در آغوشش گرفتهام و گفتهام «مهم نیست... آره، مهم نیست»} را شمرده است. تف به روح مترسک که هر بار با آرامش خاطر - از آن آرامشهایی که فقط در چشمان سیاهپوستان پیر دنیادیده پیدا میشود - نگاهم میکند و لبخند میزند که یعنی «برو بخواب، صبح شاید بارونی باشه و حال کنی!» تف به روح مترسک که عذاب وجدان جلوی چشمانم میآورد -- آخر یک بار دلش پر بود (شاید هم آخرین ترحّمش را در همزادپنداری با من گذاشت) و برایم گفت که کاش abort نمیکرد و الآن حداقل یه یادگاری از «او» باقی مانده بود که از سرو کولش بالا برود. و بعد به طرز خودآگاهی به ناخودآگاهش پناه برد که بگوید «مهم نیست... آره، مهم نیست» تف به روح مترسک که مرا در خیال و ناامیدی از هر امیدی، پشت پنجره و چشم به چراغهای قرمز اتوبان میخواباند. بعد خودش معلوم نیست کدام قبرستانی میرود که دم صبح ماهیچههایش در فرم درآغوشگرفتن یک صلیب چوبی خشک میشود و پاهایش گِلی. □ امشب باز سرد است؛ خانه که رسیدم برایم همان آهنگ قدیمی رو گذاشته بود -- پیانوی فیلم دخترکی که به همه کمک کرد و آخرش پشت دوچرخهی پسرک اوشگولی خوشحال و شاد و خندان رفت. دلم نمیخواهد فیلم را ببینم تا بفهمم کجایش غم پیانو مصداق داشته، آخر. دخترک را تلویحاً کرده بودند تویش. پسرک و آلبوم و عکسهای بریده و همسایههای مهربان-اِیبِل هم همه بهانه بودهاند - دام دام، دام، ، ، دام. □ † خواستم بگویم من را هم به قبرستان ببرد، مترسک، امشب. اما یاد خودم افتادم که در تمام قبرستانهای شهر خاطرهای دارم؛ که حتی ارزش دشنام هم ندارند. ( خوبیاش این است که من را در حداکثر یک قبرستان دفن میکنند و جوی تف راه نمیافتد! ) † خواستم بگویم «چوب را بده، امشب من میگیرم»، خندید! فرم صلیب روی شانههایش بود؛ وقتی دوان دوان از مزرعه به قبرستانش میرفت. |
9:44 PM |