When 4 in the morning is, even, too late | |
|
چشمهایم را باز میکنم؛
زندهام ... † درکوچهی چشمان دختری که بهار در چشمانـش است، - روی برف - قدم میزنم و خواب تو را میبینم. □ □ رفتهای حتماً، صرفاً یقیناً، و هیچ باد ساحلیای تو را به این جزیره باز نخواهد گردانید؛ و هیچ سلسلهموج عظیمی - بهسادگی موی تو - کشتی شکستهای را به این سو نخواهد کشانید؛ [مسخره است] با اینحال من، جزیره را پر از فانفار میکنم -- تونل وحشی، آبشار مهیج، ماشینهای سریع، سینما چهاربعدی، ... و بلیط میفروشم خودم. [تو را میشناسم؟] [نکند خودت خوشحالـی باز؟ و این یک نفرین ناگفته و نانوشته باشد؟] □ رفتهای حتماً، حالا که دیگر هزاران سال گذشته، و نوههای ما وقتی تصادفاً (از جنس همانهایی که برای من هیچوقت اتفاق نیافتاد) به هم بر میخورند، هیچ نمیفهمند. (از جنس همان نفهمیدنهایی که ... صرفاً وقتی فهمیدم برای من اتفاق افتاد که دیگر دیر شده بود.) □ □ هنوز مورفی اینجاست؛ هنوز روی صندلی نیمهغلطان خودش نشسته و به من میخندد و فقط به من میخندد و به من فقط میخندد ، میترسم گهگاهی، جبراً. ترسناکتر نیست البته، از وقتهایی که تو روی صندلی نا-غلطان مینشستی و من نمیدیدمـت، مگر وقتی که بلند میشدی بروی. ترسناکتر نخواهد بود هرگز البته، از هنگامی که تو نمینشستی - میآمدی، میگفتی، میخندی، میرفتی - و یادت میماند که گریه کرده بودی و یادم نمیآمد جز من و تو [و مورفی] کس دیگری آنجا بوده باشد و ردّ اشکی هم نبود و من (تنها) دوباره (تنها) شاخهی شقایق را میشکستم، که چرا به من چیزی نگفته - وقتی من رشتهی یکدرمیان متناوبی از خواب و بیزینس و خنده بودم - . دروغ میگفتند ندیدهاند رفتنـت را، شقایقها و با فاحشگی تمام انکار میکردند حتی، نادیدههایشان را! † تمام خانه را گشتهام، نبودهای؛ پلهها را جارو کردهام، پنجره را دستمال کشیدهام و تا ته باز گذاشتهام، گل بیبو و خوشرنگ را (یحتمل ندیدهایاش) دادم مادر آب بدهد، سایههای زرد، نارنجی، آبی را ریختهام دور، و همهچیز را آماده کرده بودم که شب آرام بخوابم (شاید قایم شده بودهای!) . میپرم از خواب، پلهها جارو شدهاند، پنجره، گل، سایه، نیز. و من گریه میکنم؛ خوابـت را دیدهام. † چشمانـم را میبندم؛ کاش زنده باشی، یا لااقل من اینطور ببینمت. |
11:12 PM |
And it was too dark, so no one ever saw if they lived happily ever after or not | |
|
- هر شب؟
- هرشب : ) |
11:01 PM |
Evanescent reminiscence of adolescence before maturation -- All we know about stocking | |
|
احمقانهای [بهطرز ...]
کنار آخرین پلِ رودِ سنتفلانی نشستن، و برای فاحشههایِ ویرجین ِ پاتیل ِ کمر به دست - که استاکینگ عرقکردهشان برق میزند - اِیرکیس فرستادن اصلاً من را آپ نمیکند؛ در این شرایط. و نه در کافهی آنورِ خیابان نشستن، و به بالا تنهی فاحشههایِ ویرجین ِ پاتیل ِ کمر به دست - که استاکینگ عرقکردهشان دیده نمیشود - نگاه انداختن و فراموش کردن [و بعد از لیوان چهارم قهوه، بهیاد آوردن]. و نه کنار پنجرهی تاریک آپارتمانِ شخصیِ تکاتاقه نشستن، و صدای فاحشههایِ ویرجین ِ پاتیل ِ کمر به دست - که فقط احتمال میرود قبل از رفتن به فرودگاه، اجازه بدهند استاکینگشان عرق کند - را شنیدن و فکر کردن و نخندیدن. و نه زل زدن به صورتحسابهای دهم هر ماه که نه استاکینگ تویشان بهچشم میخورد، نه بلیط فرودگاه. † فکر کنم باید سری به قبرستان بزنم؛ فاحشهای که اینوقت شب بیاید قبرستان حتماً استاکینگش میارزد برای عرق کردن. □ در میزنند. لوئیجی پیر آمده دم در تا بپرسد چرا چند وقتیست شبها پردهها را میکشم با اینکه هر دو طرف تاریکست. ترجیح میدهم بهجای اینکه فکر کنم فضول است، یا مهربان، یا حقیقتجو بهانه را بیاندازم سر آخرین استاکینگـی که خریدم و آبی بود (یا قرمز، یا زرد... یادم نیست) (اما یادم هست دوست داشتم سیاه باشد!) و تعریف کنم که فقط شبیه اینست که کدام انگشتـت را توی بینیات بکنی، چیزی بین دقّت، هنجارشکنی، نفرت، عادت و خصّت که اتفاقاً لذّت هم زیر یکی از همین ۵ انگشت است؛ و البته هیچ لذّتی ندارد که مشتـت را بکنی توی بینیات! [میخندد!] و هیچ لذّتی ندارد که ۵ رنگ استاکینگ بخری برای روی هم پوشیدن... [میخندد!] میگویم صبر کند تا بروم استاکینگها را بیاورم نشانـش بدهم؛ با هیجان منتظر میماند. میروم توی اتاق و کمد را میگردم... کشوی میز توالت... زیر تخت... ... بر میگردم و میگویم «حتماً همه را با خودش برده» ترجیح میدهم بهجای اینکه فکر کنم بُردهای یا انداختیشان دور یا انداختمشان دور یا جایی آرشیوشان کردهام، صرفاً دروغ بگویم. دروغ میگویم و شببهخیر نیز. لوئیجی پیر، که سالهاست نوآوری و شکوفاییاش تمام شده، با همین چیزها هم ارضا میشود. □ بیشتر شاید تقصیر «روز تعطیل» بودنـش باشد؛ این را از زنگِ «کِیلا» میفهمم... مجبور میشوم بروم پای پنجره و کمی بیرون را نگاه کنم موقع حرف زدن با تلفن؛ چراغهای استاکینگفروشی انتهای خیابان روبهرو برق میزند. باید به کیلا هم بگویم جریان استاکینگ را؛ اما خُب، خوب نیست... تنها ۷۵ درصد احتمال دارد کیلا دقیقاً منظورم را بفهمد؛ و ۲۵ درصد احتمال دارد از خودم بهتر بفهمد؛ و این اصلاً خوب نیست. ترجیح میدهم فرض کنم مغازه استاکینگ فروشی فقط یک ادورتایزمنت است؛ و بس. کیلا میپرسد «کجایی؟» جواب میدهم «کنار کمد لباسها» کمی صبر میکند و بحث خودش را ادامه میدهد (مهم نیست چه انتظاری دارد)؛ و من کمد را میبندم... □ تابستان گرم است و من از تابستان گرمتر. عرق میکنم، حسّابی... جای تو هم - که حتماً الآن در جایی غیر از جهنّم خوابیدهای - و جای استاکینگها، استاکینگهایت، استاکینگهایمان، که تا الآن - حتی اگر دور نیانداخته باشیشان - صدهاهزاربار بازیافت شدهاند، هم عرق میکنم. من از تابستان خیلی گرمترم؛ خیلی بیشتر از سه ماه... |
10:00 PM |
Later, after sunset | |
|
نامبرده دچار اختلال حواس نیز میباشم...
ممکنست باشم... پ.ن. خواهم بود... |
1:56 PM |
Common mistakes in dreams after the fast juice | |
|
[پرده اوّل]
پرده هنوز پایینـست؛ یک مشت گاو و گوسفند اینسمت پرده با روحیهی کرگدن و خندهی زرّافه و پفک و فلانِفیل میآیند و در چارچوب نمایشهای دو نفره [دلقک - کلاینت] مینشینند. نگاهم میکند نگاهش میکنم نمایشهای دو نفرهی «سرور - دلقک»گونه، از دور بامزهاست؛ (میتواند چندشآور نباشد). نگاهم میکند نگاهش میکنم ... و این قضیه چندین بار تکرار میشود. [پرده اوّل، ادامه در همان جای قبلی] پرده آرام آرام کنار میرود؛ {[روزی روزگاری] مرتیکهی احمقی، اوقات بیکاری خود را با نوشتن نمایشنامه سپری کرده و وقتی تنبلیاش آمده که برود دنبال یک لقمه نان، نمایشنامهاش را (مثل فیلیپینیها، مثل تایلندیها) فروحته و بهخیالش نان درآورده. مرتیکهی احمق دیگری ذوق کرده و به مرتیکهی احمق سومای گفته که بیاید یاوههای مرتیکهی احمق اوّل را ببرد روی صحنه تا مرتیکهها و زنیکههای احمقی از آن نوع (نوع خودشان و سایر وابستگان) نیز مستفیض بشوند. نمیدانم چه شد که ما آمدیم لای این احمقها؛ قهراً احمق نبودهایم [، شاید]. } ساکتـیم. چیزی شبیه دلقک با لباس محزون متمایل به خوشتیپ روی صحنه دارد چیزهایی میگوید و هرازگاهی فیگورهای ت*می میگیرد. چیزی روی شانهام میلرزد، (گناه؟! نه. آنقدر احمق نیستم که وقتی برای اوّلین بار با یک دختر غریبه، قرار دارم بار گناهم را با خودم بیاوریم؛ ولو پر از تستیمونیال باشد) نگاه میکنم -- باید گردنم را خیلی بچرخانم تا شانهام را ببینم. نگاهـم میکند، چشمهای درشتـش فقط کافیست بچرخند... {چیزی شبیه دلقک که روی صحنه بود، الآن دو تا شده است. دیالوگ میگویند. باز همان مزخرفات همیشگیـست حتماً. که بعد از تمامشدن نمایش، تا دم در سالن، پایههای ایدئولوژیای را میسازند که پشت اوّلین چراغقرمز، زیر بوقها و فحشهای رانندگان عزیز، به ف*ک میرود. انگار دارند میروند بساطشان را جمع کنند برای پردهی بعد؛ آخر یکیشان کمی میلرزد و دیگری تندتر دیالوگ میگوید.} دعا میکنم متوجه نشود و آرامآرام گردنم را میچرخانم تا سرش را روی شانهام ببینم. چشمان درشتـش بالا میآید و مثل یک سگ باوقار و اشرافی، فقط نگاهـم میکند. من از سگها (غالباً) میترسم. {صدای دلقک نمیلرزد. فکر کنم گول خوردهام!} دعا میکنم ... { ... و باز گول میخورم} و این قضیه چندین بار تکرار میشود. [پرده اوّل، هنوز] خلاصه پایین میآید. {اواخرش تعداد دلقکها از دستـم در رفته بود، بسکه در خودشان و دیالوگهایشان و دیالوگهای دیگرانشان میلولیدند} تاریکی است و فقط صدای موزیک خَزی که فضا را ت*میتر از آنی که میتوانست باشد میکند، میآید. احمقهای کناری دارند فلانِفیلشان را میخورند. بعضیها هم که تمام کردهاند برای همدیگر نقش فیل را بازی میکنند. حدس میزنم باید چشمانش بسته باشد؛ آخر شانهام سنگین شده. دست میکشم روی چشمانش؛ بازست. - پدربزرگـم میگفت وقتی سگها زوزه نمیکشند یعنی یا فهمیدهاند یا قرارنیست هیچوقت بفهمند، تو را. - [پرده دوم] {دلقکها عوض شدهاند. یکی از آن سه تا مرتیکهی پ*یوز هم شکوفایی به خرج داده و دکور صحنه را از آن حالت مهندسیساز در آورده و کمی مادمازلپسند کرده. دو تا دلقک کودن نقش روح را بازی میکنند و فقط صدایشان از بلندگو میآید. نور هم بین قرمز و سفید و مشکی تغییر میکند. فیلهای اطراف هم، انگار، دیگر نا ندارند. } شانهام خواب میرود و آرام دستـم گرفته میشود. دستـم گرفته میشود ولی نمیتوانم پاسخی بدهم. حتماً شانهام خواب رفته. یا شاید خودش را زده به خواب... نگاهم میکند ناگهان. شانهام میپرد. مطمئنـم چیزی روی شانهام تکان خورد؛ ثابتست ولی، او، که! - پدربزرگـم میگفت که از یک گلهدار حرفهای شنیده که وقتی سگها ثابت مانده و تنها دمشان را تکان میدهند، این میتواند هزاران معنی متفاوت داشته باشند. پدربزرگـم البته ادامه میداد که به نظر خودش، این تنها یک حیلهی سگ برای جلب توجه کردن است؛ مخصوصاً برای کسانی که جملهی گلهدار حرفهای را شنیدهاند و شروع میکنند از یک تا هزاران را، پنجتا پنجتا بشمارند. پدربزرگـم، سپس، معذرت خواست که این قضیه را به من گفته - [پرده دوم، بعد از مرگ ارواح] اینکه چشمان من تنها ۳۰ درجه در راستای ورتیکال میچرخید، بهانه بود احتمالاً. که بیخیال دم سگ شدم. البته همان موقعها هم اوّلین دلقک زنِ نمایش وارد صحنه شد و شروع به دلبری از دلقک مرد مفلوک (و ایضاً فیلها و کرگدنها و زرافهها) کرد. اینکه چشمان من در راستای ورتیکال و هوریزونتال روی دلقک زن ثابت مانده بود، تصادف بود احتمالاً. که از قضا باعث شد سرش را بردارد و نگاهم کند. شانهام هم، ضمناً، بالا آمد (بدون اینکه بیدار بشود). (متأسفانه در آنلحظه نه فیلها بلد بودند زوزه بکشند، نه کرگدنها؛ فقط دندان برّندهی سگ در دو طرف زبان آویختهاش میدرخشید؛ که آنهم شکرخدا داشت رفع میشد...) دستـش را گرفتم؛ نه زرّافه بودم که گردنم تا روی شانهاش بخَزَد، نه فیل که خرطومـم را بگذارم رویش، نه سگ که دمی تکان بدهم. این بود که فقط، دستـش را گرفتم. و او هیچ عملی در قبال این عکسالعمل من نشان نداد. و من دستـش را رها کردم و دستهایم را جلوی سینهام گره زدم. و این قضیه تنها یک بار اتفاق افتاد. [اواخر یا بعد از پرده دوم و آخر] آرام شدم کمکم. - کاش پدربزرگـم زنده بود تا بهش میگفتم سگها هم مثل گربهها، وقتی زیاد بهشان توجه کنی، هار میشوند. باید ولشان کنی تا گشنهشان بشود و خودشان برگردند. شاید هم پدربزرگ این را خودش میدانست. اما گذاشته بود تا من سرم بیاید تا هرگز یادم نرود. شاید هم یک بار جنازهی سگ مغروری را پیدا کرده بود که از گرسنگی مرده بود - آرامتر شدم کمکم، مخصوصاً وقتی باز سرش روی شانهام سنگینی کرد. سنگینتر از بار گناهم که داشت یادم میآمد با خودم آوردهاماش. بیشتر سنگینی میکرد؛ طوری که حس کردم بار گناهم دارد زیر سرش له میشود و کمکم گرمتر شدم؛ تاجایی که حس کردم بار گناهم زیر سرش کاملاً له شدهاست. - یادم هست پدربزرگـم یکبار خواست به من چیزی دربارهی زنها بگوید. اما مادربزرگ (خیلی اسموث) حرف پدربزرگ را قطع کرد و او را به اتاق خوابشان برد. فکر کنم مادربزرگ این را از مادربزرگش یاد گرفته بود. - |
8:16 PM |
Graduate Study | |
|
همهی زنهای دِه
دلشان میخواست موهای «بلوندِ تازهوارد» را بکّنند؛ و همهی مردهایِ دِه دلشان میخواست با بلوندِ تازهوارد چار کلام خارجکی حرف بزنند؛ و همهی دخترهای دِه سعی میکردند بفهمند چیِ این زنیکهی بلوند احمق هست که مردها را اینجور گرم کرده و نتبرداری میکردند؛ و همهی بچههای دِه بازی میکردند و میدانستند چیزی که پدرشان دنبالـش بدود همبازی خوبی نیست و بازی کردند. تنها دوازده سال بعد، پسرک مو بور سعی میکرد حسّ خاصی نسبت به دهکده نداشته باشد و تنها فکر کند جنگ جهانی تمام پنجرههای دهکدهی جهانی را رو به دریا باز نمیکند... |
1:42 PM |