Common mistakes in dreams after the fast juice | |
|
[پرده اوّل]
پرده هنوز پایینـست؛ یک مشت گاو و گوسفند اینسمت پرده با روحیهی کرگدن و خندهی زرّافه و پفک و فلانِفیل میآیند و در چارچوب نمایشهای دو نفره [دلقک - کلاینت] مینشینند. نگاهم میکند نگاهش میکنم نمایشهای دو نفرهی «سرور - دلقک»گونه، از دور بامزهاست؛ (میتواند چندشآور نباشد). نگاهم میکند نگاهش میکنم ... و این قضیه چندین بار تکرار میشود. [پرده اوّل، ادامه در همان جای قبلی] پرده آرام آرام کنار میرود؛ {[روزی روزگاری] مرتیکهی احمقی، اوقات بیکاری خود را با نوشتن نمایشنامه سپری کرده و وقتی تنبلیاش آمده که برود دنبال یک لقمه نان، نمایشنامهاش را (مثل فیلیپینیها، مثل تایلندیها) فروحته و بهخیالش نان درآورده. مرتیکهی احمق دیگری ذوق کرده و به مرتیکهی احمق سومای گفته که بیاید یاوههای مرتیکهی احمق اوّل را ببرد روی صحنه تا مرتیکهها و زنیکههای احمقی از آن نوع (نوع خودشان و سایر وابستگان) نیز مستفیض بشوند. نمیدانم چه شد که ما آمدیم لای این احمقها؛ قهراً احمق نبودهایم [، شاید]. } ساکتـیم. چیزی شبیه دلقک با لباس محزون متمایل به خوشتیپ روی صحنه دارد چیزهایی میگوید و هرازگاهی فیگورهای ت*می میگیرد. چیزی روی شانهام میلرزد، (گناه؟! نه. آنقدر احمق نیستم که وقتی برای اوّلین بار با یک دختر غریبه، قرار دارم بار گناهم را با خودم بیاوریم؛ ولو پر از تستیمونیال باشد) نگاه میکنم -- باید گردنم را خیلی بچرخانم تا شانهام را ببینم. نگاهـم میکند، چشمهای درشتـش فقط کافیست بچرخند... {چیزی شبیه دلقک که روی صحنه بود، الآن دو تا شده است. دیالوگ میگویند. باز همان مزخرفات همیشگیـست حتماً. که بعد از تمامشدن نمایش، تا دم در سالن، پایههای ایدئولوژیای را میسازند که پشت اوّلین چراغقرمز، زیر بوقها و فحشهای رانندگان عزیز، به ف*ک میرود. انگار دارند میروند بساطشان را جمع کنند برای پردهی بعد؛ آخر یکیشان کمی میلرزد و دیگری تندتر دیالوگ میگوید.} دعا میکنم متوجه نشود و آرامآرام گردنم را میچرخانم تا سرش را روی شانهام ببینم. چشمان درشتـش بالا میآید و مثل یک سگ باوقار و اشرافی، فقط نگاهـم میکند. من از سگها (غالباً) میترسم. {صدای دلقک نمیلرزد. فکر کنم گول خوردهام!} دعا میکنم ... { ... و باز گول میخورم} و این قضیه چندین بار تکرار میشود. [پرده اوّل، هنوز] خلاصه پایین میآید. {اواخرش تعداد دلقکها از دستـم در رفته بود، بسکه در خودشان و دیالوگهایشان و دیالوگهای دیگرانشان میلولیدند} تاریکی است و فقط صدای موزیک خَزی که فضا را ت*میتر از آنی که میتوانست باشد میکند، میآید. احمقهای کناری دارند فلانِفیلشان را میخورند. بعضیها هم که تمام کردهاند برای همدیگر نقش فیل را بازی میکنند. حدس میزنم باید چشمانش بسته باشد؛ آخر شانهام سنگین شده. دست میکشم روی چشمانش؛ بازست. - پدربزرگـم میگفت وقتی سگها زوزه نمیکشند یعنی یا فهمیدهاند یا قرارنیست هیچوقت بفهمند، تو را. - [پرده دوم] {دلقکها عوض شدهاند. یکی از آن سه تا مرتیکهی پ*یوز هم شکوفایی به خرج داده و دکور صحنه را از آن حالت مهندسیساز در آورده و کمی مادمازلپسند کرده. دو تا دلقک کودن نقش روح را بازی میکنند و فقط صدایشان از بلندگو میآید. نور هم بین قرمز و سفید و مشکی تغییر میکند. فیلهای اطراف هم، انگار، دیگر نا ندارند. } شانهام خواب میرود و آرام دستـم گرفته میشود. دستـم گرفته میشود ولی نمیتوانم پاسخی بدهم. حتماً شانهام خواب رفته. یا شاید خودش را زده به خواب... نگاهم میکند ناگهان. شانهام میپرد. مطمئنـم چیزی روی شانهام تکان خورد؛ ثابتست ولی، او، که! - پدربزرگـم میگفت که از یک گلهدار حرفهای شنیده که وقتی سگها ثابت مانده و تنها دمشان را تکان میدهند، این میتواند هزاران معنی متفاوت داشته باشند. پدربزرگـم البته ادامه میداد که به نظر خودش، این تنها یک حیلهی سگ برای جلب توجه کردن است؛ مخصوصاً برای کسانی که جملهی گلهدار حرفهای را شنیدهاند و شروع میکنند از یک تا هزاران را، پنجتا پنجتا بشمارند. پدربزرگـم، سپس، معذرت خواست که این قضیه را به من گفته - [پرده دوم، بعد از مرگ ارواح] اینکه چشمان من تنها ۳۰ درجه در راستای ورتیکال میچرخید، بهانه بود احتمالاً. که بیخیال دم سگ شدم. البته همان موقعها هم اوّلین دلقک زنِ نمایش وارد صحنه شد و شروع به دلبری از دلقک مرد مفلوک (و ایضاً فیلها و کرگدنها و زرافهها) کرد. اینکه چشمان من در راستای ورتیکال و هوریزونتال روی دلقک زن ثابت مانده بود، تصادف بود احتمالاً. که از قضا باعث شد سرش را بردارد و نگاهم کند. شانهام هم، ضمناً، بالا آمد (بدون اینکه بیدار بشود). (متأسفانه در آنلحظه نه فیلها بلد بودند زوزه بکشند، نه کرگدنها؛ فقط دندان برّندهی سگ در دو طرف زبان آویختهاش میدرخشید؛ که آنهم شکرخدا داشت رفع میشد...) دستـش را گرفتم؛ نه زرّافه بودم که گردنم تا روی شانهاش بخَزَد، نه فیل که خرطومـم را بگذارم رویش، نه سگ که دمی تکان بدهم. این بود که فقط، دستـش را گرفتم. و او هیچ عملی در قبال این عکسالعمل من نشان نداد. و من دستـش را رها کردم و دستهایم را جلوی سینهام گره زدم. و این قضیه تنها یک بار اتفاق افتاد. [اواخر یا بعد از پرده دوم و آخر] آرام شدم کمکم. - کاش پدربزرگـم زنده بود تا بهش میگفتم سگها هم مثل گربهها، وقتی زیاد بهشان توجه کنی، هار میشوند. باید ولشان کنی تا گشنهشان بشود و خودشان برگردند. شاید هم پدربزرگ این را خودش میدانست. اما گذاشته بود تا من سرم بیاید تا هرگز یادم نرود. شاید هم یک بار جنازهی سگ مغروری را پیدا کرده بود که از گرسنگی مرده بود - آرامتر شدم کمکم، مخصوصاً وقتی باز سرش روی شانهام سنگینی کرد. سنگینتر از بار گناهم که داشت یادم میآمد با خودم آوردهاماش. بیشتر سنگینی میکرد؛ طوری که حس کردم بار گناهم دارد زیر سرش له میشود و کمکم گرمتر شدم؛ تاجایی که حس کردم بار گناهم زیر سرش کاملاً له شدهاست. - یادم هست پدربزرگـم یکبار خواست به من چیزی دربارهی زنها بگوید. اما مادربزرگ (خیلی اسموث) حرف پدربزرگ را قطع کرد و او را به اتاق خوابشان برد. فکر کنم مادربزرگ این را از مادربزرگش یاد گرفته بود. - |
8:16 PM |