Water in summer, Ice in winter, let's sign in | |
|
الئو، ما همه خوبیم؛
ما همه حیفـیم؛ ما همه یه روز کشف میشیم. همهی ما رو میبرن موزه. همهی ما حیف میشیم. اما ما همه خوبیم. □ دنیا زشتی کم ندارد؛ دنیا زیبایی هم کم ندارد؛ دنیا اما از تو خیلی کم دارد، الئو. خیلی. آنقدر که وقتی دور میشوی، دلم برایت تنگ میشود. لعنتی. آنقدر که لحظهی آخر، در ادارهی پست، آدرس گیرندهی همهی نامههایم را خط میزنم. □ □ امسال هم میمیریم الئو، امسال هم پاییز میمیریم؛ خیره میشویم به تابوت چوبیماه و میگذاریم حسرتمان را بِکِشد. الئو، اعتیادِ غریبیـست. بیدارم نکن صبح. نور در تابوت نمیآید؛ قسمت باید باشد... سالهاست نرقصیدهام الئو، از آن رقصها که ... از همانها... □ الئو بیا بریم ماهیگیری؛ ماهیها رو هم با خودت از رو طاقچه بیار. نگران نباش، اگه نتونیم دوباره صیدشون کنیم، بهتر هم میشه؛ لازم نیست دفعهی بعد ببریمشون. □ متنفر میشوم الئو. تو که میدانی [اما چه فایده]. باید با تابستان جنگید؛ باید با موج عظیمِ نُرمهای تابستانی جنگید. باید جنگید الئو. تو که میدانی [اما چه فایده]. خیلی وقتـست سر از اثبات کول بودنـم برای مترسک برداشتهام. تو نمیدانی، این را هیچوقت بهـت نگفتم. خواستم بمانی و شک کنی. خواستم بمانی و هر شب با ترس به تخت بیایی. خواستم بمانی و نصف شبها فکرهای عجیب به سرت بزند، بعد صبح بهواسطهی همهی آن فکرها غرقـت کنم. کول نیستم؟! □ لعنتی شدهای الئو، لعنتی... انقدر که فراموشت میکنم، گاهی. اما از لعنتی بودن در میآیی؛ زود، خیلی زود، زودتر از اینکه یادت بیافتد باید تلاشی بکنی... □ فراموشـش کن، الئو. این طرفا پر ماهیگیره. این طرفا پر رودخونهسـت. رودخونههای این طرفا پر ماهیـه (نه از اونا که جسد میخورن). ... بعد تو هنوز منُ «هانی» صدا میزنی؟ □ الئو، ببین پیتر هم داره پیر میشه؛ ببین الیزا دیگه نمیرقصه؛ ببین شارلوت دیگه بلند بلند قصه نمیخونه؛ ببین جان داره مزّهی اون ویسکیهای خرکیش رو فراموش میکنه؛ ... بعد تو میخوای من فراموشـت کنم و به نفر بعدی بگم «از الئو چهخبر؟ خیلی وقته دیگه ... نه؟» |
1:00 PM |
Client side evacuation | |
|
به کریستینا هیچچی نگفتم؛
نگفتم که چهقدر دلم میخواد که بهش یه چیزی بگم و اون مثل یه بز مهربون نگام کنه. باور هم نمیکرد اگه میگفتم. مهم نیست. □ □ شب را ساختهاند که فقط شب باشد الئو. نه چیز دیگری. پرده را ساختهاند که ماه نباشد. پنجره را که باد نباشد. در را که صدا نباشد. و هزاران فَسیلیتی دیگر؛ که تو فراموششان میکنی و قبل از اینکه من برسم، با گریه میخوابی. □ □ دلم میسوزد الئو. داریم تمام میشویم. در چند سالگی... لعنتیام میکنی الئو. و من اصلاً دلم نمیخواهد. اصلاً دلم نمیخواهد توی اتوبیوگرافیام بنویسم «من در بیستسالگی، چهلوپنجساله شدم.» |
10:49 PM |
Vague misspell of a vague | |
|
پیر شدهام، الئو
آنقدر پیر که فهمیدهام کارهای مهم را باید در سکوت کرد و نه در تاریکی. □ پیر شدهام، الئو خودت هم اگر تا صبح بشینی و جمع و تفریق کنی، میبینی پیر شدهام. فرتوت. آنقدر که ناامید میشوی جوانم کنی. آنقدر که ترجیح میدی پیانو را بفروشی و با آن ماشین چرخریسی بخری. □ پیر شدهام، الئو تو هم آخرش، آنجور که پیش هروی مینواختی خلوت شمعدانیهایت را برایـم نزدی. درک نمیکردم لابد. درک نکردهام لابد. تقصیر هروی بود. صدالبته من هم او را پیر کردم. اما تو جوان ماندی الئو. جوان، لعنتی. جوان. دلم برای هروی میسوزد. فقط دفاع میکرد. گوشش را پُر کرده بودی با آن ملودیهای جذابتر از رنگ موهایت. پُر الئو. آنقدر که نمیشنید دارد پیر میشود. آنقدر که التماسهایت برای نمردن را نشنید و در اوج لذت مرد. دلم برای خودم میسوزد، الئو. حمله، گاهی، زودتر پیر میکند. حمله، گاهی، پیرتر میکند، الئو. □ □ □ وقتی اسکیموئه با اون لباس همیشگی و کلفتـش وارد بار شد، با طعنه ازش پرسیدیم گرمـت نمیشه؟ با همون نگاه بیروح و خشکش گفت «من از یه جای خیلی سرد مییام»... همه ساکت شدیم. اون هم نفهمید که ما حرفی واسه گفتن داشتهیم یا نه... □ سالها بعد، وقتی تو قطب دیدمش که تنها با یه چوب ماهیگیری بالای یکی از این چالههای کوچک روی زمین نشسته بود ازش پرسیدم «تو این همه مدت سردت نمیشه؟» با لحن طعنهدار و حاضرآمادهای بلند خندید. پرسیدم «واقعاً تو این همه مدت تنهایی سردت نمیشه؟» ساکت شد. و من هیچوقت نفهمیدم حرفی واسه گفتن داشت یا نه... □ □ □ ژولیت زنگ زد؛ گفت که هنوز آخرین صورتحسابم رو تسویهحساب نکردم باهاش. گفت که داره میره که بخوابه. گفت که خستهست. گفت که نمیدونه برا چی زنگ زده. حتی دلـش نمیخواسته زنگ بزنه. گفت هر وقت خواستم، برم باهاش تسویه کنم. گفت منتظر نیست. گفت امیدواره که هیچوقت دیگه زنگ نزنه. گفت که دلـش میخواد قوی باشه. گفت که وقتی میخوابه هیچکی گریههاش رو نمیبینه. گفت که تو خواب گریه نمیکنه. گفت وقتی بیدار میشه یادش میره که باید گریه میکرد. گفت حساب آخرم رو بخشیده. گفت دلـش نمیخواد بهونهای داشته باشم که برم برای دیدنش. گفت که اگه لازم بدونه، برام قهوه پُست میکنه که بعدش بهونهای داشته باشه که زنگ بزنه. [هممم... این آخری رو البته فکر کنم نگفت. من حس کردم. یا دلـم خواست. یا دلـم خواست حس کنم.] ساکت موند؛ من هنوز داشتـم فکر میکردم به ژولیتـی که این وقت شب زنگ بزنه چی باید گفت. باید شمارهحسابـش رو پرسید، یا براش از بدبختیها گفت تا دلـش بسوزه و بقیهی چیزها رو هم، نگفته ببخشه. گفت میخوام بخوابم. گفتم شببهخیر. □ فکر کنم خوابید. من که شببهخیرم رو گفتم. اما اگه نخوابه... □ اوه پسر، قهوه هم تموم شده. |
3:15 AM |