Client side evacuation | |
|
به کریستینا هیچچی نگفتم؛
نگفتم که چهقدر دلم میخواد که بهش یه چیزی بگم و اون مثل یه بز مهربون نگام کنه. باور هم نمیکرد اگه میگفتم. مهم نیست. □ □ شب را ساختهاند که فقط شب باشد الئو. نه چیز دیگری. پرده را ساختهاند که ماه نباشد. پنجره را که باد نباشد. در را که صدا نباشد. و هزاران فَسیلیتی دیگر؛ که تو فراموششان میکنی و قبل از اینکه من برسم، با گریه میخوابی. □ □ دلم میسوزد الئو. داریم تمام میشویم. در چند سالگی... لعنتیام میکنی الئو. و من اصلاً دلم نمیخواهد. اصلاً دلم نمیخواهد توی اتوبیوگرافیام بنویسم «من در بیستسالگی، چهلوپنجساله شدم.» |
10:49 PM |