Bourbon St. on your neck - The sun or not the moon | |
|
مادمازل جان،
برایـت که گفته بودم، همیشه جایی برای دلتنگ شدن هست. همیشه چیزی برای رفتن به جایی برای دلتنگ شدن هست. همیشه... اگر در گنجه را باز کنی، همهی قناریها پرواز میکنند... مادمازل جان، دلتنگی که یکی دو تا نیست. چشم و گوشـت را باز کنی، همین اتاق هم غریب است. گنجه اما، پر است از نامههایی که - خواهی نخواهی- دوباره خوانده میشوند... آن وقت تو میمانی و یک مشت نامهی دوبار خوانده شده و دلتنگیهایی که یکی دو تا نیستند... مادمازل جان، گنجه، ذاتاً وسوسهی ناگریزیـست. چه درش را باز کنی، چه رو به رویـش سرود پیروزی بخوانی و اشک بریزی... □ میدانی مادمازل، یک هفتهای میشود که تقویم روی کریسمس مانده و جم نمیخورد. دقیقاً از وقتی تو خوابیدی. دقیقاً از وقتی تو خواب دیدی که من رو به عقب میدوم. دقیقاً از وقتی من خواب دیدم که در گنجه، حتی بهزور هم، بسته نمیشود... یک هفتهای میشود که خوابیدهام. حس بیشوری میگوید آن بیرون هم کریسمس است. میدانی، تلخ است. و شکر روی میز، نشانهی پیروزیـست؛ درست مثل جورابهایی که از پارسال آویزان درخت ماندهاند... قهرمانشدن که دست خود آدم نیست، به خودت که میآیی، میبینی کار از کار گذشته؛ و دیگر چارهای نمانده جز مردن. خودت که میدانی... □ امشب، که دیرتر رفتی، مطمئن شدم اثر کردهام. امشب، که موقع رفتن دست تکان دادی، مطمئن شدم باید تا صبح با خودشیفتگیهایم دست و پنجره نرم کنم. امشب، اما خیلی زود خوابم برد. حتی زودتر از آن که خوابهای مورد علاقهام را سورت کنم و آنوقت با نگاهکردن به جای کفشهای تو - آن وسط- خمیازههایم را نیز مفتخرانه بکشم. □ شب بهخیر مادمازل، شب بهخیر مادمازل، شب بهخیر مادمازل. این آخرین امشب نیست؛ اینروزها دنیا، پر شده از امشبها. - پُرتر از آنچه حدسـش را میزدم- پُرتر از همهی مادمازلهایی که تابهحال یکجا به همهشان فکر کردهام؛ پُرتر از همهی خستگیهای روزمرهی لابهلای دلتنگیهام؛ پُرتر از همهی دلتنگیهای روزمرهی لابهلای خستگیهام؛ پُرتر از همهی خالیهایی که دارم... لبریز. گنجه پر میشود. حتی گنجه هم پر میشود، مادمازل. امشب، حتی گنجه هم پُرِ پُر میشود... پُر مادمازل؛ پُر! |
3:27 AM |
Yet another retirement of the happiness | |
|
کریسمس ۱۹۹۸. یادته؟ اون موقعها هنوز کسی فکر نمیکرد انسرینگ ماشین، یه روزی یه همچین معظلی بشه. حداقل تو فکر نمیکردی. یعنی من فکر نمیکردم که فکر کنی. و نمیکردی. اینو مطمئنم...
دیر اومدی. خیلی از شب گذشته بود. اونقدر که من کم کم داشت یادم میرفت کریسمسـه. و وقتی سعی میکردم یادم بیاد، فراموش میکردم که دلهرهم مال دیر کردن توئه. صرفاً یه دلهرهی خالص؛ شبیه یه علامت سؤال کج که روی بخار روی شیشه درست کرده باشی. یادته؟ کریسمس بود. ۱۹۹۸. دقیقاً ناینتین ناینتی اِیت... همهاش میترسیدم یادم بره؛ قبل از اینکه بنویسمش یه جایی. و یادم هم رفت. که اون شب بالاخره تو اومدی یا نه؟ اما یادمه من و بخاری و درخت و ناینتین ناینتی اِیت همه بیدار مونده بودیم. شاید اونقدر بیدار مونده بودیم که نفهمیدیم تو بالاخره اومدی یا نه... شاید تو هم مثل من ما منتظر بودی که بیای. شاید یادت رفته بود قبل از خواب از انسرینگماشینت پیاده شی... □ □ □ میترسم. این اواخر، بیشتر میترسم. هر کسی دیگری هم بود؛ حرفهای، نیمهحرفهای، نیمه آماتور، آماتور، ... میترسید. □ با یه ترس کلاسیک میشه راحت کنار اومد؛ کافیه کلاسیکتر از خودش باهاش برخورد کنی. اما با یه ترس کانتمپراری... اوه پسر! تو همهی لاورمنهای اینجا رو قهوهخور کردهای... □ میترسم؛ از اینکه این هم از اون ترسهای کلاسیک همیشگی باشه و من به هوای خوردن قهوه، همهی فوبیاهام رو به بیداریهای نصفشب دایورت کرده باشم. □ □ □ استخونهای کثیفترین خوک مزرعه، هم میتونن به اندازهی استخوانهای بقیهی خوکها شکننده باشن. این یه توهمه که بعد ِ تو، همهی قایقها غرق میشن و دنیا پر میشه از چتر نجات... □ یه خوک با استخونهای شکننده هم، باید قاطی بقیه خوکها تو گِلا بپلکه. اما وقتی استخونهاش شکست، سنگینتره که دیگه پا نشه... □ کثیفترین خوک مزرعه رو وقتی میبرن کشتارگاه اونقدر باعجله اسباباش رو جمع میکنه که یادش میره عصاش رو ببره... مثل من وقتی صبحها اصلاح میکنم... مثل تو وقتی صبحها زودتر از من بیدار میشی... □ □ □ حق با توئه، با اینکه نه هپیـه، نه اِند؛ اما یه هپیاِند کاملـه... |
2:50 AM |
elif -- the wet shelter | |
|
اینجا باد نمیآید.
من تمام قورباغههای این سرزمین را، - حتی زشتترین و کریهترینشان را - بوسیدهام. ترسیدهاند. همهشان؛ سایهی تو روی مرداب بوده حتماً... اینجا باد نمیآید. من دیگر نمیبوسم؛ من تمام شدهام و تو، قبل از اینکه تمام شوی، لبهای همهی قورباغههای ویرجین مرداب را - یکبار دیگر - دوختهای... □ □ □ ناوهای پلاستیکیت رو، اوه پسر! همونایی که حتی اگه پر آبشون هم کنی روی آب میمونن؛ مورد حمله قرار میدم. یادته؟ بچه هم که بودیم، وقتی میفرستادمشون ته آب و دوباره میاومدن بالا، آب وانِ حموم خالی میشد و آتشبس ما پر از حباب میشد... ضدهواییهات همیشه سنگین عمل میکنن -- بچه هم که بودیم، نمیذاشتن من از جو خارج شم؛ هیچ وقت نذاشتی هیچ حبابی به سقف برسه. دنیا میشه پر از ضدهوایی و تو فقط به این فکر میکنی که آسمون نباید به تسخیر من در بیاد و من فقط به این فکر میکنم که آسمون یعنی لودگی مسخرهی آخرین استراتژی... تانکهات همیشه دارن میخزن. مهم نیست چندتاشون منفجر میشه. مهم اینه که نمیذارن خلبانهام که با چترنجات میپرن بیرون، زنده بمونن... پیادهنظامهات هم، هنوز، وقتی تو هنگهای بیش از صد نفر قرار میگیرن، سرودهای ملّیشون رو اعصابه. مثل سارکَزِمهای بچهگیهات وقتی بهطرز احمقانهای پیروزیهات رو بهحساب چیزی غیر از بیعرضهگی من میذاشتی. اوه پسر! تو تمام بچهگی من رو فتح کردی؛ بعد اسمش رو گذاشتی غنیمت جنگی و شروع کردی به بالا رفتن ازش. به همین سادگی؛ به همین سادگیِ همهی فتحهای سادهی دنیا که یا اون سرش تو بودی، یا این سرش من فقط تو فکر بقا بودم و دلم برات تنگ میشد... □ □ □ من و همهی پاریسیهای کول این اطراف، و همهی اسبای دائمالخمرشون، چهارشنبهشبها، راه میافتیم و میریم طرف قبرستون... من میخونم براشون، برای کول بودنشون، برای خماری بیدلیل اسباشون، برای همهی بدبختیهای نامشترکمون؛ و اونا دس میزنن، برای چیزایی که کول بودنشون اجازه نمیده راجع به اون چیزا فکر کنن؛ مثل درصد الکلشون، یا درصد الکلی که سهم منه. ما، قبل از اینکه به قبرستون برسیم، همیشه، مست و پاتیل رو چمنا ولو میشیم، و مطمئنیم نصفشب اونقد سردمون میشه که دیگه هیچ فرشتهای تو بازوهامون جاش نمیشه. ما، قبل از اینکه راه بیافتیم، به همهی فرشتهها لعنت میفرستیم. من، و همهی پاریسیهای کول این اطراف، به فرشتهها اعتقاد نداریم... و اسبهامون هم؛ وقتی تو ذات مزهی یونجهشون، بدبختی طوری با طعم توتفرنگی قاطی شده، که ترجیح میدن بهجای جدا کردنشون، فقط دهنشون رو بیشتر باز کنن... |
2:03 AM |
Random walks over Bourbon street (Scaled 22%) | |
|
میشینم لب پنجره
و فکر میکنم که پاییز اوّل اونور پنجره مییاد یا اینور پنجره؛ - تو هم آرزو کرده بودی - یکی صدام میزنه، تمدّن، اینور پنجره، گند میزنه به همهی فصلها؛ - هیزم، چتر، کولر، بخاری - اونور پنجره، خیلی وقته تابستون مونده بالای درخت. اونور پنجره، تویی و تابستون و همهی حسودیهای من؛ - به تابستون، درختا، پنجره - □ □ □ بیا امشب هم بعد از خواب، یه دل سیر بمیریم اگه لازم باشه، خدا خودش قبل از بیدار شدن زندهمون میکنه... □ □ □ چوبی کوچک من، نخهایت را خوابت که سنگین شود باز میکنم؛ تا بالاتر بروی... چوبی من، استخوانهای پوکت را وقتی بشکند آتش میزنم؛ تا دوباره بسازمشان - محکمتر... چوبی، وقتی دور شدی بر نگرد؛ من ایستادهام دست به سینه، استوار، صبور، پیر. این تازه آغاز پرواز است؛ وقتی اولین فرودت، رو به افق باشد. □ □ □ من نه تروثم، نه اون احمقی که تو فکر میکنی باید باشم. بهت هم گفته بودم. من ایستاده پستم و تو لمیده خوشخیال... تو نه تروثی، نه یه بت پلاستیکی با طعم نعناع. این رو میشه تو سکوتت فهمید؛ وقتی برای همه قهرمان میشی و من دوبرابر کف میزنم. بعد پرایوت که میشیم، برام از سیر تا پیاز میگی که از اون بالا، همهی گوسفندا شبیه مورچه بودن و همهی مورچهها شبیه علف... نه تو تروثی نه من؛ اینا همهش سفسطهس. واسه اینکه امثال من و تو رو بذارن سر کار. واسه اینکه امثال تو حماقتهاشون رو بذارن به پای پستیشون و امثال من پستیشون رو بذارن به پای لهشدنهای پی در پی شون... □ □ □ به این میگن بدبختی با طعم توتفرنگی؛ وقتی فکر میکنم دیگه از این بدتر نمیشه و هی میشه و میشه و میشه و هی من میگم «ایت دازنت ریلی مَتِر» و هی میشه و میشه و میشه و تو بر میگردی و همهی مُردههای داستان باید یه شب دیگه اضافهکاری بمونن... امّا جهنم ته داره. وقتی بری و بری و بری و بری، میخوری به اون تهش و تق صدا میدی. اونوقت میتونی با کمال افتخار ریوایند بزنی و بشی یه تورگاید حرفهای برا اهل جهنم که نه خوشبختن، نه بلدن خوشبخت رو توی نصف یه زندگی تشریح کنن... □ □ □ ببین چه احمقانه صبح میشه، در حالیکه این هزارمین شبیه که من میلههای بالای تختم رو دودستی چسبیدهم تا خواب منو نبره. و تو، هنوز، من، زود، میخوابی و خوابیدی و خوابیدی... ببین چه احمقانه جمعه شروع میشه، در حالیکه تو هنوز بیداری و من دارم پایههای تمدن رو روی یه خط صاف برات پیادهسازی میکنم. و تو، هنوز، من، زود، همهی سیبهای نخورده رو برای ناهار هفتهی دیگه زیر میز قایم میکنی... ببین چه احمقانه پیر میشیم، در حالی که هنوز جای دستهات روی خاک مونده و من بذر همهی چترهای پارهام رو کاشتهم تا گِل نشی. و تو، هنوز، من، زود، یادت میره که با اینکه جنگ تموم شده، اما تا پاییز خیلی راهه... □ □ □ سختترین قسمتش همینه که باید بلند شد و دور شد و دور شد و دور شد... □ □ □ ما خوشبختیم. اینو میشه از رنگ بدبختی لابهلای چشمامون فهمید. هیچ گورکنی بیلش به بزرگی ایمپلودهای ما نیست. هیچ گورپُرکُنی بیلش به بزرگی ایمپلودهای ما نیست. هیچ بیلی به بزرگی ما نیست؛ حتی وقتایی که ایمپلود میشیم و هر تیکهمون میشه یه دسته بیل... □ ما له نمیشیم. فقط ذره ذره ارتفاعمون کم میشه و دستامون دیگه بالا نمییاد تا شکر کنیم؛ تا چنگ بزنیم؛ تا آویزون موهبتهای الهی شیم؛ تا بتونیم قبل از اینکه همهی نِروهامون رو یهکاسه کنیم، یه بار دیگه لمس کردن از بالا رو تجربه کنیم... □ ما باقی میمونیم. تمدّن ضامن بقای بشریته، با هر خفّتی که شده. تو که خوب میدونی؛ ما حتی اگه شده بخزیم هم میریم بالا. حتی اگه موقع خزیدن، به هم دیگه گیر کنیم و شرط بقا رو سرپایی ارضا کنیم. ما متمدّنیم و مماسهای عمود بر حیات رو طوری میسازیم که کسی نفهمه بهش برخورده... □ آخرش یه روز میشه که شبش همهچی تموم شه. هیشکی هم نمیفهمه که چهجوری همهی دنیا از بس لهشده، یه بُعدش رو خط زدن. اون وقته که همهی نِروها رو باس با بیل جمع کرد. بعد کاشت و بهشون لرزون لرزون آب داد تا زیر خاک، واسه هم رقابت ایجاد کنن و قهرمان پلاستیکی بسازن. تو که خوب میدونی؛ حرفهایها فقط حرفهایتر له میکنن؛ یه جوری که بشه به له شدن افتخار کرد... □ □ □ چه ابلهانه امیدوار بودم، که تو هیچوقت نفهمی که آخرین نفری هستی که نمیدونه آخرین نفره... |
2:08 AM |