Sorry Ma'am, I am just verifying; What was your last name? | |
|
نه بوی سیبزمینی سوخته در سرتاسر خانه،
نه ۳۷ میسدکال از یک شمارهی ۸۸-۰۲۱ که احتمالاً شرکتیست که با آن قرار[داد] داشتهام، و نه جای پارک ماشین که مجبور دور تا دور دانشگاه دکمهی دزدگیر ماشین را بزنم و توی کوچهها بگردم، هیچکدام را وجداناً نمیتوانم خالص به پای آلزایمر بگذارم. با اینکه میدانم چهقدر منزجرکنندهست، اما به تمام کسانی که در سه روز گذشته با آنها تماس داشتهام (ر.ک. لاگ ابزارهای ارتباطیِ قابل شارژ) پیغام میزنم و میپرسم که [آیا] با کدامشان پریشب ساعت ۲۲:۳۰ شب در اتوبان همّت، خروجی یادگار، راجع به آخرین روزهای مرگ حسین پناهی حرف زدهام. ترسناکش آنجاست که هیچکدام جواب درستی نمیدهند. شک میکنم که شاید خواب بودهست. ترسناکترش آنجاست که زیردوش، جلوی آینهی مخصوص تراشیدن ریش وقتی فکر میکنم، واقعاً برایم ثقیل و در عین حال احمقانهست که بعد از ۲۳ سال و اندی زندگی در این دنیای تماماً funny و تماماً فانی، ساعت ۲۲:۳۰ شب موضوعی مهیجتر از آخرین روزهای زندگی مرگ حسین پناهی پیدا نکردهام. شرم نیست؛ بیعرضهگی است. بوی سیبزمینی سوخته تمام خانه را برداشته است. میترسم باز همسایهها سر برسند و من بیآنکه خودم بدانم دقیقاً از کی و برای چی و آخر تا کِی، مجبور شوم با شرمندگی التزامی از جماعت همسایگان گریگوری معذرتخواهی کنم. حسین پناهی شاید خودش آلزایمر داشته؛ اما این اطرافیانش بودهاند که چهار روز پس از مرگش از بوی تعفّن جنازهاش در خانهی تنهایش، پیدایش کردند. |
9:53 PM |