Who kicks the mess (say, I miss you) button tonight babe? | |
|
نه که فکر کنی عشق مشق،
فقط یه چیزی تو مایههای eps\ (با تقریب دو رقم اعشار) از انگیزههای کشورگشائیم کم شد. □ با کارولینا، مثل یه پیرمرد و پیرزن قدیمی - خیلی قدیمی - نشسته بودیم کف آشپزخونه و داشتیم خاطرههای مبهم و مزهدارمون رو، با اندیسشون review میکردیم. شاید بشه گفت تو ذهنمون یه جدول دیتابیس بود از لیست اندیسهای خاطرهها که هر عنصر یک کلید خارجی بود برای یه جدول دیتابیس دیگه که اندیس رو به محتوا نگاشت میکرد. بعد این دومیه در گذشت زمان دچار بهفنارفتگی شده بود و فقط اون اولیه مونده بود. اون اولیه (لیست اندیسها) هم نصفش از مال من گمشده بود و نصفش از مال کارولینا. اونهایی که تو جفت جدولهامون بود خیلی محدود بود؛ در نتیجه هر اندیسی رو که یکیمون رو میکرد فقط یه سری جا خالی و «فکر کنم میدونم کدوم رو میگی» پرش میکرد. ولی میخندیدیم. اونقدری که فلرتیشیا از تو اتاق هال غمدود شد و خوابید. ولی من و کارولینا تو آشپزخونه داشتیم هنوز random key صادر میکردیم و ارجاعات سهوی-تخیّلی میزدیم به پر و پای جدولهای مرحوم همدیگه. و میخندیدیم. که فلرتیشیا خوابش برد با گریه. و وقتی من و کارولینا رسیدیم بالا سرش، فقط تونستیم همدیگه رو خوب نگاه کنیم؛ که فلرتیشیا رو زیر دست و پای خاطرههامون له کرده بودیم. فقط تونستیم همدیگه رو خوب نگاه کنیم؛ و دنبال تارهای موی سفید لای موهای اون و سیبیلهای من بگردیم. □ که سر بیست و فلان سالگی بدوئم بروم اون سر دنیا که وقتی یادم آمد کلیدیترین کاربردِ «زپرت» در غمسوز شدن است، از پشت همین تریبون ۱۵٫۱ اینچ، دمدستترین جملهی ادیبانه در شعاع ۳۰ سانتیمتریام را بکنم statusم و با صدای تق تق استادم همهچیز را مینیمایز کنم؟ همین؟ عادت ندارم به دادنِ فحشهایی که توجیهم برای عفوِ گیرندهی فحش، از خود فحش بدترست. بالاخره تمام شبهای امتحانی که من راحت یا ناراحت، بههرحال، خوابیدهام که نباید با شببیداریهای آنها برابری کند. من کمرنگ میشوم. و چندشم میشود وقتی ناشیانه قسمتهای برجستهی بیوگرافیم از زیر پتو هم میزنند بیرون. و چندشم میشود وقتی مجبورم تا صبح یکوری توی تخت بخوابم و غلت نزنم. و چندشم میشود وقتی کمرنگیم نمیگذارد راحت لای بوتهها استتار شوم. و چندشم میشود وقتی حاصل تمام تلاشهای استتارم، گمکردن بوی خار و علف میشود؛ خودم را که سالهاست گم کردهام. □ گفتم که عزیزم، عقده فقط ارضا میخواهد، آنهم از جنسِ اندود شدن؛ درمان - چه در لفظ چه در عمل - تلقینی بیش نیست. این وسط هم همه چیزهای دم ِ دست فنا میشوند. میدانی که. دور بایست. لطفاً. عزیزم. نگو میفهمی عزیزم، عقده ای که بدانی داری عقدهای اش میشوی فقط یک حسرت گاه و بیگاه است -- کافیست در لحظه به مصائب دوستپسرهای قبلیات فکر کنی تا حسرتش هم ته بکشد. بعد بنشینی راجع به معایب خوشتیپترین پسر دانشکده با دخترهای سبزهتر از خودت حرف بزنی و نفهمی چه شد که خنگیِ دوستدخترِ جدیدِ طرف را هم به حساب عیبهایش نوشتی. عقده، نرسیدن نیست عزیزم -- استیصالِ تنگ و یخزدهی هرگز راه نیافتادن است. تأثیرش هم غالباً در ماهیچههای فوقانی بازو و ناحیه کتف است. یکجور فشار عضلانی در ناحیهی بین زیر پوست و روی استخوان. وقتی تمام اعصابت بهدرستی کار میکنند ولی در پیامهای عصبی ارسالی به نخاعت، در فیلد فرستنده نوشته شده undisclosed sender. عقده همهی لبخندهای تلخی است که آنقدر مقدس برایت میمانند که حتی به خودت اجازه نمیدهی که فکرش را هم بکنی که روزی ازشان برای جذب حمایت و جلب ترحم استفاده کنی. همه لبخندهای تلخی که قداستشان در لب، خند و تلخ بودنشان است. مثل نوستالژی تمام گریههای بچگی، که عروج کمالشان در بیچشم، پا-بریده و سرشار-از-بوی-نفتالین بودن عروسک بچگی است؛ همانی که حرف اول اسمت روی پیراهنش گلدوزی شده. عقده، همهی نقهای نزدهای است که بهجای اینکه در یک قابلمهی فلزیِ نفوذناپذیر جمعشان کنی (که یهو وسط کفر، یا دعا، بپاشیشان تو صورت خدا)، صرفاً با سطح مقطع زیاد در بستر خواب پهنشان میکنی تا زودتر تبخیر/جذب بشوند؛ مبادا لکههایش روی ملافه جا بیاندازد و مادر بفهمد. که بهجای اینکه در یخچال نگهشان داری و باشان کنتور بیاندازی از جفای محیط، دفنشان میکنی تا درختهایی سیاهِ-قائم-به-ذات پشت پنجره بروید و زیر نور اوّل صبح، سیلوئتِ درخت گرمت کند. عقده همهی پانویسهای اتوبیوگرافیاند عزیزم؛ که پس از چاپ پشیمان میشوی که حتی همان نیموجب جایِ با فونت سایزِ ۵۰ درصد را هم بهاش اختصاص دادی -- کسی که بخواهد با پانویس دوزاریش بیافتد، خاک بر سر مترجم و مؤلف آن قضیه! عقده همهی جوابهای [واقعاً] تشریحی و غیرارادیاند که در زمان حال ازمان سر میزند؛ در پاسخ به سؤالاتی که در بچگی [در بهترین حالت] فقط گزینهی مورد نظر طراحشان جواب داده شده. آنهم مهم نیست با N/A یا «به خواننده واگذار میشود». سؤالاتی که در بچگی ازشان ترسیدیم و هنوز از ترسِ همان ترسها، دلمان میگیرد. عقده لمس همیشگی دستی است که هرگز وجود نداشته؛ وقتی همهی دستهای اطراف بدون رفع یا ایجاد هیچ تحریکی تا ابد دستنخورده قرارست باقی بمانند. عقده همهی نگفتنهاییست که مطمئنی بهترین میتوانند باشند اگر گفته شوند؛ اما تو حتی به خودت هم محرم نیستی. عقده همهی نگفتنهایی است که برای نگفتنش حتی لبهایت هم تکان نمیخورد. عقده دلدرد بعد از خوردن تمام گوجهسبزهای تمام میوهفروشیهای شهر است، وقتی هیچکدامشان مزهای جز هندوانه نمیدهند، در مقایسه با ترشی بچگی و عصمت لبهای صورتی عکسهای توی آلبوم از کودک[ی] درونت (که خوب توی عکس افتاده). عقده تمام خالیهاییست که فقط تو (و نه هیچ «من» ای) میبینی؛ وقتی لیوان را برایت هنوز لببهلب پر کردهاند. عقده نداشتن توانایی خرید همهی چیزهایی است که بر عکس حقوق ماهیانهی تو، قیمتشان با تورّم بالا نرفته و نمیرود. عقده، ساده، یعنی همه «نه»هایی که نه نوشته شده، نه خوانده شده، نه فراموش میشود. و بدان، با همه اینها، عزیزم، من هنوز آنقدر کول نشدهام که بتوانیم تاب بیاورم کسی حقیقیترین بعد درونم را شجاعانه (از هر نوستالژی متروکهای) و بیشرمانه (ولو به خند) تو رویم داد بزند -- عقدهای. عزیزم. |
10:52 PM |