God damn you, when you see my dreams when I am still in requiem | |
|
رکیک،
خیلی رکیکتر از تمام فحشهای پسرانهای که از دهنم میشنوی، ماندهم همینجا که به همهی مادرها و پدرها بگویم «حق با شماست، درک میکنم؛ اشتباه از من بوده» و هیچوقت هم رویم نمیشود اضافه کنم «و البته اگر من بودم، هرگز ...» ... «هرگز...» (قصهی عامیانه و لزج ِ «پدر + مادر => بچه» که تفصیل نمیخواهد.) رکیک، تمام خوبها و بدها را نصیحت میکنم، تا یک بندِ انگشت مانده به لبریز شدن. که ای فلانی، من بیراهههای رفتهام، که اکنون اینجا ایستادهام، که مبادا تو، ای فلانی، همانها را بروی که سه چهار سال بعد اینجا بایستی. خشک خشک در چشمانم زل میزند؛ طفلک همین الآن هم اینجا ایستاده است و راضیست. و شب جایی میخوابد حکماً که رضایت فردا و پسفردایش، شرعاً یا لفظاً تأمین بشود، سهواً. رکیک، تمام عقدههای ماکسیمالم را، مینیمایز میکنم که جا برای بقیه هم باز بشود. که اگر هنوز صدایی جیغ و فریاد زنی در تختم پیچید، جا برای غلت خوردن و به پشت خوابیدن داشته باشم -- بی آنکه بالا بیاورم. رکیک، خوابها و بیداریهایم را فراموش میکنم؛ این وسط فقط وقفههایی هست که در اوج، در اوج فلاکت، از یکی به دیگری پرت میشوم -- بعضاً به این سگ کوچک پشمالو هم غذا میدهم و دکمهی کتری برقی را میزنم. رکیک، بالای بلندترین برج شهر، مؤدبانه متن سخنرانیام را ایراد میکنم؛ بعد به تمام حضار محترم، در دلم میگویم «... تو روح بیمصرفِ یکبارمصرفتان». و به همراه روح بیمصرف یکبارمصرفم از پشت تریبون پایین میآیم و جایم را به نفر بعدی میدهم. |
4:21 PM |