to adopt the killed, to kill the adopted | |
|
گربهی درون من،
عصرها روی لبهی پشتبام دراز میکشد و دمش را تکان میدهد. سگ درون من، نیمههای شب یکهو بیدار میشود و ناله میکند. عقاب درون من، تمام غروب را به زل زدن در پرتوهای طلایی مزرعهی گندم میگذراند. اسب درون من، هر از گاهی - نجیبانه - رم میکند. درون من یک باغوحش هست. یک باغوحش سیّار که هر روز صبح از اتاق خوابم تا اتاق ۷۱۵ دانشکده میآید. قبل از ناهار به اتاق ۵۰۵ میرود تا سر و گوشی آب بدهد. پنجشنبهها به اتاق ۲۰۲ میرود. هنوز تصمیم نگرفته به رفتن به اتاق ۶۲۵ در ساعات ۳ تا ۴/۵ روزهای زوج ادامه بدهد یا نه. از شلوغی اتاق ۱۰۲ بیذار است. گرد بودن اتاق ۶۲۷ را دوست داشت. و طول میکشد تا به اتاق ۸۲۶ عادت کند. درون من یک باغوحش هست. که شبهایی که آنقدر خستهام که با کمربند و کیفپولهای جیبهای عقبم خوابم میبرد، نیمههای شب میلههای قفسهایش پوستم را فشار میدهد. درون من یک باغوحش هست. که نه دلم میآید یک متصدی taming بگیرم تا همه بیقراریها را رام/آرام کند؛ نه خودم عرضه دارم همهی نیازهایشان را ارضا کنم. نه دلم میآید تلاشهایم برای ارتباط برقرار کردن با این حیوانات را، فقط محض گذاشتن لب طاقچه و آویزان کردن از آینهی ماشین، ادامه بدهم؛ نه خودم عرضه دارم برای تکتکشان بلیط بفروشم. نه دلم میآید با توجه به تورم accommodationها، بینشان elitism راه بیاندازم؛ نه عرضه دارم، شعبه بزنم و distribution راه بیاندازم. درون من یک باغوحش هست. چند وقتیست دنبال یک فضای بکر و خالی از دغدغه میکردم -- با اتاقهای بدون شماره؛ بدون اتاق. که همهشان را آزاد کنم. بعد بیایم اینجا بنویسم: درون من یک جنگل هست، صرفاً. |
4:34 PM |