Mr. de Céspedes y Bertini | |
|
من و ریچارد
و دشت خاکستری بینمون و همه خندههای تلخ دور رو برمون. ریچارد مینویسه فقط؛ اما مطمئنم که با من همعقیدهست که زندگی پر شده از شکستهای بالقوهای که نباید پیشبینیشون کنیم. ما میمیریم؛ اما نباید به کسی بگیم. ما جدا میشیم، دور میشیم، فنا میشیم؛ اما نباید به کسی بگیم. ما غرق میشیم، اما باید رو به دوربین لبخند بزنیم. ریچارد میخواد بره اسبسواری. شب هم خونهی آلبا اینا دعوته. آلبا خیلی عالی بلده طوری ازت تمجید کنه که حالت به هم نخوره و حتی متوجه نشی هورمون لذت از کدوم غدهی درونریزت داره وارد خونت میشه. ریچارد هم البته این رو می دونه؛ منتهی سعی میکنه روغن سوئیسی زیر سبیلهای خشکش بماله که با یه اندک لبخند، زیر نور چراغ از بالا و شمع از پایین، دوچندان برق بزنه. ریچارد به من یاد نمیده این چیزا رو. راستش هیچوقت صریحاً ازش نخواستم؛ منتهی فکر هم نمیکنم بتونم خودم کشف کنم. ریچارد دویدن من دنبال سنجاقکها و شمردن موجهای بلند کنار ساحل رو دوست داره. راستش هیچوقت صریحاً بهم نگفته؛ منتهی فکر هم نمیکنم دلش بیاد بگه. ریچارد راجع به آینده من هیچوقت پیشگویی نمیکنه -- گرچه مطمئنم اگه بخواد میتونه. من راجع به آینده ریچارد پیشگویی نمیکنم -- میدونم لذتش به اینه که از زبون آلبا بشنوه. |
3:52 PM |