It is not spelled Pe-Sy-Choh, idiot! | |
|
همه چیز به هم خورده است.
وسط جادهای خاکی و دراز بیدار میشوم. نمیدانم خواب بودهام یا خواب هستم؛ بهصرف اینکه نمیتوانم ربط معقولی از حال کنونی به گذشته را بیابم، باید بپذیرم که خوابم. اما در عین حال سعی میکنم از تنها «فرصت» تغییر دائمی دنیای اطراف، که همان بیدار شدن است، به این راحتی استفاده نکنم. گرسنهام هم نیست. هوا هم نه گرمست نه سرد. چون خواب است، تصمیم میگیرم fast forward بروم. روبهرو یک انشعاب از جاده اصلی جدا میشود؛ به سمت چپ. صدای شلاق زدن خوک میآید. و تابلویی که نمیتوانم (در حال) بهیاد بیاورم که فارسی است یا انگلیسی؛ ولی برای من معنی «سلاخخانهی فلانی» را میدهد. «فلانی»اش هم احتمالاً حدودهای چارلز (یا هاشم، یا مرد چاقی با اسمی مشابه همین) است. مغزم، چون خودش میسازد این اسامی را، صرفاً به القا کردن حسّ کلی اکتفا میکند و در جزئیات نمیرود. می دانم ادامهی جاده هم همین «← سلاخخانهی چارلز/هاشم» است. و موزیک متن ناهمگونی که برای فرار از آن باید روی صدای شلاق، روی نعش آویزانشدهی خوکها تمرکز کنم. خاک بر سر مغزم که موزیک متن چنین دنیایی را آهنگی عامیانه انتخاب کرده است. که در آن پسر جوانی از شکستش در راه سوپراستار شدن میگوید و ترجیعبندش هم «Oh baby, don't come after me» است! خاک بر سر مغزم. یا باید بیدار شوم، یا به سلاخخانه بروم. آلارم موبایل تنظیم شده است؛ پس ادامه میدهم. مغزم بیمار است. مغزم خسته است و بیخوابی رنجش میدهد. خصوصاً هنگامیکه من خوابم و منتظر ادامهی معقول خواب هستم. همین انتظارات واهی باعث میشود که ناگهان از سلاخخانه جنازهی یک جنین دوماههی بیسر بدود بیرون. بعد یک «من» ِ چهار ساله گریهکنان میرود پشت سلاخخانه و شروع میکند به لرزیدن. بعد یک شوالیهی رومن، با لبخند آرام از کنارم رد میشود و در دوردست ناپدید میشود. آخر سر هم یک لیست زرد بزرگ TODO از روبهرو صاف میآید توی صورتم. مغز من بیمار است و بهترین درمانش خوابیدن است. نمیدانم زخم شده - که نیاز به فرصت ترمیم و پوستاندازی داشته باشد - یا از جا در رفته. اما خب چون از روزهای اوّل بهش نرسیدهام، احتمالاً یا چرک میکند یا اگر تاول نزند، خودش جوش میخورد. میخواهم بیدار بشوم. اما یادم نمیآید باید چهکاری انجام بدهم. سعی میکنم کسی را به قتل برسانم یا تو را بیاورم تو. تو داخل سلاخخانه هستی و محض تفریح یکی از شلاقهای اتومات و تمام-مکانیزه را کندهای تا خودت بهجایش، به لاشهی خوکها شلاق بزنی. رو به من برمیگردی و کاملاً شیطانی میخندی. اینجاست که من باید روی کاراکترت تجدیدنظر بکنم. مغز من راجع به تو دارد خیلی غیرمنصفانه تصمیم میگیرد. مغز من عاشق نیست. مغز من فقط میداند که تو الزاماً «آدم-خوبه» نبودهای. مغز من نمیفهمد دلتنگی یعنی چه. اما تو ناگهان گریهات میگیرد. چشمهایت کاملاً سیاهند. فاقد قرنیه و مردمک. انگار که از بیخ کنده شده باشند. شاید هم render کردن چشمهای خاطرهانگیزت (که سرشار از جزئیات فراموشنشدنیاند)، خیلی زمانبرست و در راستای acceleration مغز تنبلم، از قلم افتادهاند. گریه میکنی و من، مثل همیشه، مثل یک احمق، دلم خالی میشود و تیر میکشد. میآیم طرفت. صدای شلاق ریتمیکتر میشود. میدانم اگر در آغوش بگیرمت بیدار میشوم. و این حالت، تنها نکتهی عطف بین تمایلات من در دنیای خواب و دنیای بیداری است. ... و تو دستم را پس میزنی -- این را مغزم از بیداریام کپی کرده! و من ترجیح میدهم برای رسیدن به escape backdoor تو را بیش از این نیازارم. ساده بگویم، نه غرور خودم را - پیش تو - مبدّل به ظلم کنم، نه کاری بکنم که بخواهم بهخاطرش بعداً در بیداری خودم را سرزنش کنم. نگاهت میکنم. یک دل سیر. فوقش کلاس صبح را از دست میدهم! ... و تو همچنان گریه میکنی. مغز معیوب من نظری ندارد. من هم نظری ندارم. اشکهای تو هم که معلوم نیست از کجا میآیند -- وقتی چشم نداری. انگار دارد یادم میآید چرا گریه میکنی. اما به هیچ وجه، نه قلباً و نه شرعاً، حاضر نیستم اجازه بدهم مغزم اینها را هم به من تلویحاً یا صریحاً گوشزد کند. □ از ۶:۳۰ تا ۸:۲۵، هر ۵ دقیقه یکبار snooze میزنم. و هر ۵ دقیقه میخوابم. و هر ۵ دقیقه خودم را آنور - در خواب - سرزنش میکنم. ۸:۲۸ دقیقه معدهام میسوزد. ۸:۳۰ صبح تا آخر شب فرار میکنم و نمیگذارم حواس مغزم جمع بشود و بتواند بهانههای بهتری برای سرزنش یادش بیاید. و تو... ببخش که باید تا فردا شب به گریهکردن ادامه بدهی. مغز من فقط hibernate کردن بلد است. مغز من معیوب است. |
7:14 PM |