How I refused to be recycable in this abdicated planet | |
|
به مادر و پدرم بگو
که اسمم را همقافیه با یکی از نسبتهای رکیک معاصر (و اسماً «تکیه کلام»ِ تو) نگذاشتهاند. و همین همراه با فراموشی گاه و بیگاه نامم - میان آنهمه نام مورد علاقه - در ذهنت، باعث میشود که دقیقاً وسط وسط دعوا، جانت بالا بیاید تا چار کلام دری وری نثارم کنی. همین میشود که استرس میگیری و خیلی زود تعرق بالای تنت مانع از جنبش آزادانه دستانت میشود. بعد مجبوری بروی یک دوش آب سرد بگیری و ناخودآگاه بعد از دوش هم یادت میرود بحث سر چه بوده -- از فرط خستگی، مسامحهگونه مصالحه را میگزینی. † حالا که ۳۵ سال از آن روزها میگذرد، همیشه برای بهخاطر آوردن نامم باید به دستبند کاغذی دور مچ چپم نگاه کنم. نوشته «جک»؛ نگاه میکنم و میخوانم «جک، گنده بک!». بلند بلند میخندم. همه اطرافیانم هم بلند میخندند -- «بیلی، کلّه فیلی»، «ویلیام، من اصلاً نمییام»، «آوریل، دسته بیل»، «توماس، سرت تو ماست»، «دیوید، علف شیوید»، ... میدانی، جدیداً فهمیدهام وجه مشترک همهی ماها تیکهای عصبی موقع خندیدن به ترجیعبند دستبندهایمان است -- همهمان در اوج خنده، پلکمان میپّرد. بهجز «آوریل، دسته بیل» که آخر هر کدام از این خندههای گروهی یهو به یکی از پرستارها زل میزند و شروع میکند به گریه کردن. وقتی هم کسی سعی میکند لمسش کند، میلرزد و دری وری میگوید. با آوریل بعد از من دوست شدی، نه؟ تقصیر خود احمقش بود که دروغهایی که تو بهش راجع به من گفته بودی را عاشقانه باور کرده بود. و مثل احمقها تقاضای مؤدبانه من برای بهاشتراکگذاشتن تجربیاتم راجع به تو را، با بیاحترامی رد کرد. کاش میآمد لااقل حضوری بهم میگفت که ببیند وقتی اسمم را صدا میزد، چهطور بیاختیار میگویم «گندهبک خودتی!» و بعد بااختیار فوراً عذرخواهی میکنم. † یکی از پرستارها که تازه آمده اینجا، خیلی شبیه توست. من فقط موقع تحویل گرفتن قوطی قرصهای روزانه از پشت شیشه میبینمش. خوشحالم که این برچسبهای ماتکننده که کل شیشه بهجز آن یک تکه سوراخ تحویل دارو را پوشانده، نمیگذارد تا نامش را از روی لیبل روی سینهاش بخوانم. همیشه داروهایم را با دست راستم (که دستبند کاغذی ندارد) از او تحویل میگیرم -- با اینکه اسمم را از روی دفتر بلند میخواند، اما خیلی بیاحساس و ماشینی تلفظ میکند. طوری که انگار ترجیعبندش یک بوق ممتد است -- شبیه صدای اوج گرفتن هواپیما. امروز ظهر خیلی دلم گرفته بود. برعکس همیشه موقع تحویل گرفتن دارو بهجای «ممنون» خالی، گفتم «ممنون خانم ِ ...» و منتظر ماندم تا تکمیل کند. با شنیدن صدای «اِ...» ممتد و منتظرانهام ناگهان سرش را از لای دفتر آمار قرصها کشید بیرون، موهای لختش را از جلوی صورتش کنار زند و با لبخند به چشمهای من نگاه کرد. من هم ناخودآگاه با لبخند متقابلی جوابش را دادم. و بهسمت حیاط دور شدم. یادم افتاد آن اوایل اسمهایمان - هم اسم من، هم اسم تو - فقط یک لبخند بود؛ که آنهم هر دفعه با یک دیکتیشن جدید میآمد! یادش بهخیر هر روز کلی بهترین تلفظش را جلوی آینه تمرین میکردم من. همیشه هم آنقدر «بود»ی که لازم نبود به اسم صدایت کنم. ترجیعبند هم نداشت. آزادیِ انتسابِ یک نام فراموشنشدنی، خودش هم هارمونی بود، هم بکاستیج کاور. |
3:15 AM |