Extended Combat Simulator | |
|
باید دو دستی شیرجه رفت توش؛
بعد غوطهور شد و دید هیچ خبری نیست. بعد دست و پا زد و تا ساحل آرام آرام شنا کرد. عشق، غم بزرگی است؛ نمیگذارد خاطرهها جاویدان شوند. آنقدر نزدیک میشوی که نمیفهمی چه شد، کجا شد، که بود؛ فقط وقتی میرسی به ساحل، دوست داری بخوابی و وقتی هم که بیدار میشوی، دل و دماغ سر کار رفتن نداری. □ امروز باز یکی از همسایهها بهم گفت «مغرور» و ازم متنفر شد. کلی فکر کردم؛ [گفته بودم بهت؟ که مطمئنم آخرش یک روز عصر سوار همون تاکسیهای قدیمی پل فردیس میشم و یادم میره خونهم کجاست. بعد از سرما یخ میزنم و میمیرم.] اما تو از سر ِغرور من نبود که توی تخت بالا آوُردی. دکتر گفت حال جسمیت هم خوب بوده. من اما خیلی هم آدم تهوعآوری نبودم... بودم؟ چه میدونم. بودهم حتماً. بههرحال دستت درد نکنه که گذاشتی تا موقع پاک کردن استفراغت از روی ملافهی سفید عاشقت بمونم. میدونی که، چندشآوره که بخوای محتوای معده و رودهی کسی که عاشقش نیستی رو جمع کنی. □ بیدار میشم و باز تو نیستی. همهچیز تکرار میشه. اسمش تکرار دوبارهی تاریخ یا reincation یا هر ...re مسخرهای نیست! با اینکه هنوز بارون مییاد و هنوز موقع بیدار شدن معدهم میسوزه و هنوز عاشق چسبودن صورتم به پنجره هستم و هنوز به تو فکر میکنم، اما یه فرقهایی هم هست. حداقلش اینکه برای روشن کردن قهوهجوش توی هیچ دختری دنبال انگیزه نمیگردم. من هیچوقت اونقدر حرفهای نبودهم که بخوام به یه دختر، ناخالصانهتر از حسی که نسبت بهش دارم، بگم دوستش دارم. بدبختانه راجع به تو هم همینطور بود. اما خب کمکم عادت کردم صبحها از «تو» بخوام قهوهجوش رو روشن کنی و همینشد که الآن برام اینکار سختترین مایلستون صبحگاهیه. مهم نیست ولی. اگه همینطور بارون بیاد، میتونم سعی کنم یادم بیاد. که چیشد و از کجا شد و با کی شد. که چرا دفعه اول چاق بودی و بعد لاغر شدی و بعد باریک شدی و حالا، حتی تصور اینکه دستام دور کمرت باشن برام حلنشدنیه. تو از قهوهجوش کمرت لاغرتر بود یعنی؟ اوه پسر! مالیخولیا یعنی همین کرمهایی که توی مغزم میلولن و نمیذارن تمرکز کنم که این تو بودی که تو دستت قهوهجوش بود یا این قهوه جوش بود که تو پشتش قایم شده بودی. بین خودمون باشه؛ تقصیر خودت بود -- از تو به قهوه پناه میبردم و از قهوه به تو. تا اینکه آخرش قهوه تموم شد و تمام load کار افتاد روی تو؛ و تو هم وا دادی. من هم که اونقدر حرفهای نبودم که ناخالصانهتر از همیشه بهت بگم «لطفاً»؛ یا بخوام برات لَوَندی کنم و فرض کنم چایی شیرین هم همون خاصیت قهوه رو داره. آخرش هم تقصیر خود خرت شد که قبل از رفتن یه گونی قهوه خریدی و گذاشتی تو زیرزمین تا بتونی یه چندسالی مطمئن باشی که دنبالت نمیگردم. □ بیدار میشم و دنبال تویی که توی خواب بودی میگردم. اینور اس.ام.است هست که مثل همیشه بهم فحش دادی! اونور داشتی میزدی تو گوشم. خندهم میگیره. موبایل رو خاموش میکنم و میخوابم. بهت توضیح میدم که یه سوءتفاهم بوده، اما تو میری. سیاه و سفیدی اونجا و مثل همه خوابهام، صورتت محوه. دنبالت میدوم و توی تخت دوباره بیدار میشم. موبایل رو روشن میکنم و منتظر میمونم. شب میشه. منتظر میمونم. خوابم میبره. منتظر میمونم. منتظر میمونم. من از معدود موجوداتی هستم که ۲۴ ساعت در شبانهروز پیر میشم. □ نمایشنامهی نانوشتهام رو تکمیل میکنم. بازیگرهای نانوشتهام [طفلکیها] چند ماه بود روی صحنه مونده بودن. آخرین جملهی نانوشتهام این بود که: «دخترک دائماً عرض صحنه را میدود و از همه میپرسد 'شما ندیدنش؟'» و امشب تکمیلش کردم تا هم یه استراحتی به طرف بدم، هم به تماشاچی القاء کنم که تمام دخترها دخترن: «تا اینکه دخترک نگاهی به پسر جوان توی بکگراند (که بعد از این به فُرگراند نقل مکان میکند) کرد و این بار پرسید 'نمیخوام دیگه راجع بهش حرفی بزنم. ؟'» |
3:14 AM |
in Persian | |
|
خدا رو شکر غربت اینجا اونقدر بزرگ نیست که بخوام نعره بزنم.
|
12:45 AM |
The "4 in the morning" at which Chris was asleep | |
|
حکایت همان مرد گاریچی در حسرت مرگ و اسبش بود...
دست دخترک را گرفتم و کشیدم و کشیدم؛ کمی مانده به مقصد/مقصود حوصلهاش سر رفت و بیتابی کرد - شاید هم خواب یه ماهی دیده بود - چرخ گاری در رفت؛ اسب رم کرد؛ گاریچی سیگار دیگری کشید و دخترک رفت که رفت. ما ماندیم و اندازه بیست و چند سال دیگر صبح بهخیر که هر روز سهم همسایهها را ازش میپردازیم و با لبخند طلوع خورشید را در امتداد بزرگراه تماشا میکنیم. |
6:27 AM |