letMeBh0meaga!n | |
|
بیدار میشوم.
باورم نمیشود؛ گفته بودم که. چشمهایم را میبندم و به کودک درونم میآموزم خیلی از بوها نه بهوجود میآیند، نه از بین میروند، نه از جایی به جای دیگر منتقل میشوند. \\ فقط همانجایی که هستند، میمانند و اسطوره میشوند. بیدارم، اما چشمهایم را بدون تو باز نمیکنم. (صفحات داستان اسطوره ورق میخورند و من افتخار میکنم.) □ من، عاجز از کشف جنازهی درونت هستم. صبور، آرام، میکاوم. هفت لایه است که فقط سه لایهی اوّلش لذتهای هُرمونیک دارد. دقیقاً همانطور که پیشبینی میکردم. صبور، آرام، میکاوم. (لایههای فرسودهای از آخرین پوستهای جنازهای شاید...) (بیا باور نکنیم.) † کودک درونت هنوز پشت چشمانت میدود. روی رگهای چشمانت میپرد. در نور میرقصد و رنگ میبازد و رنگ میسازد. کودک درونت، بوی کافور مومیایی را بازی بچهگانهی یکنفرهای میپندارد که پاداش نفر اوّل کنجکاوی غریبانهاش لای لبخندهایت هست. کودک درونت، با دامن قرمز و ساقهای سفید و استخوانی و کشیده، دارد میجهد؛ میرقصد؛ دنبال خرگوشکی سفید (از عطر کافور). نترس! پایش نمیشکند. من هستم. فوقش فریب میخورَد؛ [چون]) من هستم. |
10:08 PM |