Mute Lullaby, Portable and Encoded Format | |
|
بیدار نشو،
تکان نمیخورم. برگهای نوک درخت بهروی خودشان نمیآورند که زمستان شده من هم بهروی خودم نمیآورم که چهقدر باختهام و میبازم. [تو را هم بلیطفروش بختآزمایی شهر، یکامشب، به یک لبخند به من داد تا مشتری دائمش بشوم و فکر فرار از شهر به سرم نزند] خشخش برگ با نوازش باد خشخش پوست کمرم با چنگهای تو. بیدارم، میدانی، اما میخراشی؛ زمستانست، میدانند، اما میرقصند. پوسیدهام ولی، ببخشید. آخرین رگهایم لای ناخنهایت ورق ورق میشوند. پارسال همین موقعها پوسیدم (میبینی که، حلقههای دور کمرم همان تعداد سابق است) و این یک سال را بهزور الکل، آواز، دریچه، چکاوک و همان قایق بادبانی یک تکه، بیرون از اتاقک شیشهای (مشابه همان دستگاه لعنتی روز اوّل تولّدم) ماندهام. بهسان پوستِ قورباغهای که توی پردیس غیرالکترونیکی آفرینش، صف لب وقت نوبتش شد، تمام شد؛ گفتند فردا بیا؛ و خواب ماند. † بیدار نشو، شاید با آخرین وزن ِ سرت روی شانهام همهاش فرو بریزد و لای تمام موهای هفترنگت را پوشالهای پوسیدهام پُر کنند. [بلیط فروش حتماً فحش میدهد!] † بیدار نشو، لطفاً. این آخرین ترانهی امشب است. فردا گروه «ملکه» همان اجرای «ما قهرمانیم» را خواهد داشت که تو و میم و نون و لام و ح همه با هم بالا و پائین خواهید پرید و بهسلامتیاش گرم خواهید شد و گرم خواهید ماند تا بهار. اما میدانی که، آخر، بهار که بیاید، چیزهایی که در/بر همه شکوفه میزند، من را منفجر میکند. آخرش هم هرگز نشد بیدار بمانی و بگویم این آخرین بهار چهقدر طنابپیچش کردم که نترکاند من را. † بیدار نشو، این آخرین شب من و توست. فردا سری جدید بلیطها را پخش خواهند کرد. و کسی که از من بازندهتر خواهد بود، بلیطفروش تو را به او هدیه میدهد. و تو، لبخندت، یکسال بلیطِ پوچ خریدن را میارزد. و این غلبهی توست بر ارباب بلیطفروشت (که تو را به اسم کوچک صدا میزند) و خودش هرگز شبی را با تو نگذارنده چون تو دیر نمیشوی، چون تو پیر نمیشوی، چون تو سیر نمیشوی. چون برای او هیچوقت دیر نمیشود، چون خودش هم پیر شود خیالی نیست (تأخیر بیشتر و دوام بهتر)، چون تو اگر سیر بشوید دستهای تو دیگر جانِ خراشیدن ندارد فقط میفشارد مینوازد میخواباند. † بیداری مالِ منست و همان برگ و همین زمستان و قایق بادبانی یک تکه. کمی هم آتش غیرالکترونیکی وسط دریای غیرالکترونیکی و خیال اینکه اگر نمیخوابیدی، صبح، سرخوشیات، تو را از من نمیربود . خیال اینکه دانههای برفی که روی دریا میبارند مسخرهاند، اما نه تا سرحدّ استهزاء؛ خیال اینکه گلفروشهای پشت چارراه شبهای شادِ خودشان را دارند، اما نه تا سرحدّ فرارنکردن؛ خیال دویدن در امتداد سه متر قایق (که آن هم بفهمی نفهمی اسطوره شد و مرد)؛ خیال احترام گذاشتن به بیعرضهگی همهی دانشمندان قرون نوزده و بیست که شخصیت اجتماعیشان اجازه نمیداد بلیط بختآزمایی بخرند یا پیش زن و بچهشان مست کنند و بخندند و فرو بریزند؛ خیال اینکه اگر ناخنت به نخاعم نمیرسید با اوّلین فشار، الآن توی تخت ریشه داشتم؛ خیال اینکه گرمای تنت اوج تابستان عمرت بود؛ خیال اینکه اگر همان وقتی که خواب بودی فرار نمیکردم صبح همه بیدار میشدیم پیش همکاران گرامی، همشهریان عزیز، دوستان گرانبها میرفتیم صبح به خیر میگفتیم و از هم با پوزخندی (که تابعِ حسدِ ارضا بود) راجع به خمیازه میپرسیدیم و با بیشرمی میخندیدیم و برگی بالای درختمان میرقصید به هوسی [دیگر]. |
2:09 AM |