when we ordiniarily use to be extraordinary and it aches | |
|
خودشیفتگی من و رِِی
وقتی که با اُلل-بیوتی-ماست-دایِ ناخودآگاهمان در میآمیـ خودویرانگری مزمنمان بیدار میشد . - صبح پا میشویم میبینیم ویران شدهایم؛ آشغالهایش را میریزیم توی جیبمان و تا شب ویرانیمان را به دوش میکشیم - باشد که رستگار شویم. □ ما عقدهایهای نهچندانکلفتِ نهچندانسفتِ نهچندان عصیانگر، قبل از اینکه پایمان برسد آنور آب و وبلاگنویستر بشویم ... ما؟ ما؟! حتماً تو را دارم میگویم، باز بیخوابی زده به سرم و ما را از تو کم کردهام که به من برسم. □ پیرمردها وقتی واقعاً به پیرشدن خودشان پی میبرند که دیگر به جوانها حسودی نکنند؛ پیرزنها ولی، هرگز پیر نمیشوند، آنها خوشقلبند و میدانند پیرزنشدن بیشتر یک وظیفهی انسانیست تا مسئولیت وجدانی. † یادت هست؟ یک بار هم که زیر باران خیس شدیم و تو دشنام دادی، باران بند آمد و من فریاد زدم. ترسیدی، بهاندازهی تمام دشنامهای مانده زیر لبانت دویدی، بهاندازهی تمام خشکی باقیماندهات صبر کردم، بهاندازهی تمام ترس از خشکسالی و قهر الهی بارید، ولی، افسوس... |
4:41 AM |